• وبلاگ : كلمه هاي بي قرار
  • يادداشت : عطيه
  • نظرات : 3 خصوصي ، 5 عمومي
  • تسبیح دیجیتال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + بد نام اشنا 

    گيرم كه خدا را شناختيد تا حال براي اين خدا چكار خاصي كرديد كه ميشه گفت از خودتون مايه گذاشتيد؟

    محمد تو علي نيستي؟ زينب كيت مي شه رابطه ات با عطيه چيه ؟ أي دا د بي داد

    + هدا 

    پيش از اين ها فکر مي کردم خدا خانه اي دارد ميان ابر ها

    مثل شاه سرزمين قصه ها خشتي از الماس و خشتي از طلا

    پايه هاي برجش از آج و بلور بر سر تختي نشسته با غرور

    ماه برق کوچکي از تاج او هر ستاره پولکي از تاج او

    اطلس پيراهن او آسمان نقش روي دامن او کهکشان

    رعد و برق شب طنين خنده اش سيل طوفان نعره ي توفنده اش

    دکمه ي پيراهن او آفتاب برق تير و خجر آن ماهتاب

    هيچ کس از جاي او آگاه نيست هيچ کس را در حضورش راه نيست

    پيش از اين ها خاطرم دلگير بود از خدا در ذهنم اين تصوير بود

    آن خدا بي رحم بود و خشمگين خانه اش در آسمان دور از زمين

    بود؛ اما در ميان ما نبود مهربان و ساده و زيبا نبود

    در دل او دوستي جايي نداشت مهرباني هيچ معنايي نداشت

    زود مي گفتند اين کار خداست پرس و جو از کار او کاري خطاست

    هرچه که پرسي جوابش آتش است آب اگر خوردي عذابش آتش است

    تا ببندي چشم؛ کورت مي کند تا شدي نزديک؛ دورت مي کند

    کج گشودي دست؛سنگت مي کند کج نهادي پاي؛ لنگت مي مند

    تاخطا کردي عذابت مي کند در ميان آتش آبت مي کند

    با همين قصه دلم مشغول بود خواب هايم خواب ديو و غول بود

    خواب مي ديدم که غرق آتشم در ميان شعله هاي سرکشم

    در دهان اژدهايي خشمگين بر سرم باران گرز آتشين

    محو مي شد نعره هايم بي صدا در طنين خنده خشم خدا

    نيت من در نماز و در دعا ترس بود و وحشت از خشم خدا

    هرچه مي کردم همه ازترس بود مثل از بر کردن يک درس بود

    مثل تمرين حساب و هندسه مثل تنبيه مدير مدرسه

    تلخ مثل خنده اي بي حوصله سخت مثل حل صد ها مسئله

    مثل تکليف رياضي سخت بود مثل صرف فعل ماضي سخت بود

    تا که يک شب دست در دست پدر راه افتاديم به قصد يک سفر

    در ميان راه در يک روستا خانه اي ديدم خوب و با صفا

    زود پرسيدم پدر اينجا کجاست گفت اينجا خانه ي خوب خداست

    گفت اينجا مي توان يک لحظه ماند گوشه اي خلوت نمازي ساده خواند

    به نام خداوند بخشاينده مهربان

    با وضويي دست و پايي تازه کرد با دل خود گفت و گويي تازه کرد

    گفتمش پس آن خداي خشمگين خانه اش اينجاست؟اينجا درزمين

    گفت آري خانه ي او بي رياست فرش هايش از گليم و بورياست

    مهربان و ساده و بي کينه است مثل نوري در دل آيينه است

    عادت او نيست خشم و دشمني نام او نور و نشانش روشني

    خشم نامي از نشانه هاي اوست حالتي از مهرباني هاي اوست

    قهر او از آتشي شيرين تر است مثل قهر مهربان مادر است

    دوستي را دوست معنا مي کند قهرهم با دوست معنا مي کند

    هيچ کس با دشمن خود قهر نيست قهري او هم نشان دوستي ست

    تازه فهميدم خدايم اين خداست اين خداي مهربان و آشناست

    دوستي از من به من نزديک تر از رگ گردن به من نزديک تر

    آن خداي پيش از اين را ياد برد نام او را هم دلم از ياد برد

    آن خدا مثل خيال و خواب بود چون حبابي نقش روي آب بود

    مي توانم بعد از اين با اين خدا دوست باشم ، پاک و بي ريا

    مي توان با اين خدا پرواز کرد سفره ي دل را برايش باز کرد

    مي توان درباره ي گل حرف زد صاف و ساده مثل بلبل حرف زد

    چکه چکه مثل باران راز گفت با دو قطره صد هزاران راز گفت

    مي توان با او صميمي حرف زد مثل ياران قديمي حرف زد

    مي توان تصنيفي از پرواز خواند با لفباي سکوت آواز خواند

    مي توان مثل علف ها حرف زد با زباني بي الفبا حرف زد

    مي توان در باره ي هر چيز گفت مي توان شعري خيال انگيز گفت

    مثل اين شعر روان و آشنا پيش از اين ها فکر مي کردم خدا

    زنده ياد قيصر امين پور

    سلام:

    هرچند متن بلندي بود اما بسيار عالي بود.

    دين اينطور نيست كه جا افتاده. دين را دين ستيزان و دين باوران عامه به اينگونه نمايش مي دهند.

    در هر حال حظ بردم.

    موفق باشيد.

    يا علي.

    + آيدا 

    يادش به خير وقتي كه توي يك مهموني حرف از امام زمان شده بود و من مثل بيد لرزيدم... يادمه دعا ميكردم كه خدايا امام زمانت تا من زنده ام ظهور نكنه.. بعد هم شرمنده ميشدم و شب خواب ميديدم كه توي يك دره ي پر از مار افتادم... يا به گفته ي بهار يادمه كه وقتي ميرفتيم با مامانم مجلس هاي عزاداري و خانومها با چادرهايشون بايد دماغشون را پاك ميكردند و آآآآآآآآآآآآي اشك بريز و خانوم مجلسي اخرش بگه به حق اين اشكهاي ريخته فلان حاجتمون روا بشه.... آي كه چقدر الان خنده داره اين موضوع... يادمه مامانم كه چادر مشكي حرير و شيك ميپوشيد يكككككككككككك نگاه غضبناكي بهش مينداختند... آخه بهار خوب يادشه.... بايد كثيف و بد بو و زشت و سيبيل در اومده باشند تا نشون بدن عاشق امام حسينند....

    يادمه كلاس چهارم سر صف نماز ايستاده بوديم منم دستم و وسط نماز گرفتم جلوم... حلقه... خوب خسته شده بودم و اون حاج آقا بي خيال مدهاي طولاني اش نميشد اين معلمهاي مسخره ي پرورشي بودند؟ اومد و با خط كش كوبيد رو دستم... و از نمره ام كم كرد... تازه مثلا مدرسه ي غير انتفاعي بود و كلي با كلاس....

    آره خواهر گلم... قصه هاي زندگي ماها پر است از اين خاطرات دين زدايي... پر از خاطرات دين فريبي... و پر از تلخي... به قول سهراب... جانمازم چشمه... مهرم نور ... من وضو با تپش پنجره ها ميگيرم... ولي يادمون باشد كه موقع ركوع سطل ماست روي پشتمون بايد وايسه... اگر اين ها مقربين درگاه خداهستند... من اين خدا را نميخوام و به عدالتش شك ميكنم... من عاشقانه خداي خودم را دوست دارم و عاشقانه ميپرستمش.... و عاشقانه شكر ميكنم... در نگاه پسركم ميبينمش.... در بوسه هايش حس ميكنم و عاشق تر ميشم و به خاطر همه ي داده هايش شاكرتر...

    بگذار آنها در غفلت و ناداني خود بمانند تا در همان جهل بسوزند.. تو عاشقانه خداي خودت را بپرست.

    فدايت.

    سلام به محمد عزيز و عطيه جان
    عطيه جان اينا كه نوشتي خوراكي بود كه سي سال با هاش تغذيه شديم .... همين چند وقت پيش در ايام دهه ي محرم به اين موضوع فكر مي كردم كه در زمان كودكي ام خانم هاي مسني را ميديدم كه ، حرمت محرم را با حمام نرفتن ، ناخن نگرفتن ، شانه نكردن موهاشون و رعايت نكردن بهداشت شخصي ؛ نگه مي داشتند !! و اگر كسي خلاف اين عمل مي كرد عاشق حسين نبود و از مسلماني اش كاسته مي شد و....
    البته بعيد نيست كه وقتي خداي حسين را آن گونه كه تو گفتي بشناسيم خب در مورد حسين ديگه واضحه ...
    دانش آموزانم معتقدند كه قصه ي شهادت حسين ، تنها قصه اي است كه در واگويه كردنش اين همه تنوع مي بيني و اين همه خلاقيت در نحوه ي بيانش وجود دارد !!!( به تعداد مداحان و واعظان )
    عطيه ي عزيز
    تا يادم مي آد حقيقت ها را به شكل احساسي و افراطي به خوردمون دادند و خودمون هم آدم هايي نبوديم كه با تحقيق چيزي را بپذيريم و اندك گروهي هم كه مثل دكتر شريعتي و دكتر سروش ، فهميدند و خواستند بفهمانند به تزلزل ديني متهم شدند ....( همين هفته ي گذشته در وبلاگ يكي از آقايون ديدم كه دكتر سروش را به جرم پاسخ به اين سوال : چگونه مي‌توان چيزي هم‌چون «وحي» را در جهان مدرن و راز زدايي شده‌ي امروز، بامعنا ديد؟ مرتد از دين معرفي كرده بود )...

    از اين كه مثل بره رام و مطيع باشيم و به اشتها و ميل و سليقه ي ديگران غذا بخوريم ، چي عايدمون ميشه ؟ نمي دونم
    همانگونه خدا را بپرسيتم كه ديگران مي گويند تا آن جا حسين را بشناسيم كه ديگران مي خواهند و گامي فراتر برنداريم
    حسين فقط در مسجد و پاي منبر ، حسين است از تكيه و مسجد و حسينه كه خارج شدي حسيني وجود ندارد ، علي فقط روز عيد غدير علي است و رنگ و بو دارد فرداي عيد غدير انگار هرگز علي وجود نداشته كه مرام و مسلكش وجود داشته باشد روز نيمه شعبان در پس آن چشم ها و لبان خندان ،‏ قلب هاي نگراني را مي بينم كه دست هايشان رو به آسمان است و دل هايشان رو به زمين ، دلهره از جام وجودشون لبريز شده كه مبادا دعايشان بگيرد و همين فردا آقا ظهور كنند !!!
    منم مثل محمد همواره به دنبال خدايي بودم كه ازش نترسم و فقط به خاطر خودش دوستش داشته باشم .
    دعاي كميل را دوست دارم به خصوص آن جايي كه ميگه : الهي و سيدي و مولاي و ربي ؛ صبرت علي عذابك فكيف اصبر علي فراقك و هبني صبرت علي حر نارك فكيف اصبر عن النظر الي كرامتك ( آتش دوزخت را تحمل مي كنم اما طاقت دوري ات را ندارم ) .
    براي حسين اشكي نريختم كه دلش به رحم بياد و تا تنور داغه نون را بچسبونم و معامله ي خوبي پا بگيره و خرسند از مجلس عزا بيام بيرون و همان جا پاداشم را گرفته باشم !!!
    عطيه جان اينا دغدغه هاي منه ... وقتي كسي را مي بينم كه حرف دل منو با شيواترين واژه ها بيان مي كنه حس مي كنم كه چقدر بهش نزديكم و دوستش دارم ...
    ببخشيد خيلي طولاني شد...
    در پناه خداي كميل باشي