سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جمعه 103 آذر 2: امروز

 هوای سرد بارانی و بادهای تند زمستانی...

اما پسرک روزنامه فروش همچنان وسط خیابانی در بیروت شرقی ایستاده و روزنامه می فروشد به عابران و ماشین ها...گاهی روزنامه ها رادست به دست می کند تا با بخار دهانش دست یخ زده را رمقی بخشد !

روزهایی که در ضاحیه زندگی می کردم هم « ابوخالد قهوه چی » را یادم هست که در گرما و سرما با چرخ دستی اش کل ضاحیه را دور می زد و به عابران و مغازه ها قهوه می داد

... به هردوشان غبطه می خورم و از همّت و زحمت شان شرمسار می شوم ؛ به گمانم تا وقتی به اندازه ی پسرک و خالد همّت نکنیم و برای پیمودن راه های نرفته رنج نبریم نمی توانیم ادّعا کنیم که کاری کردیم

شاید اگر پسرک و خالد جای ما بودند و انبوه کارهای زمین مانده را در سرما و گرما و رنج انجام می دادند امروز این همه شرمنده ی فرصت های از دست رفته و آرزوهای بربادرفته وچشم های منتظر به پیچ جاده نبودیم !

 


 نوشته شده توسط محمد در شنبه 85/10/16 و ساعت 7:23 عصر | نظرات دیگران()

الو سلام...منزل خداست؟

این منم مزاحمی که آشناست

هزار دفعه این شماره را دلم گرفته است

ولی هنوز پشت خط در انتظار یک صداست

شما که گفته اید پاسخ سلام واجبست...

به ما که می رسد حساب بنده هایتان جداست؟

الو...دوباره قطع و وصل ها شروع شد

خرابی از دل منست یا که عیب سیم هاست؟!

چرا صدای تان نمی رسد ؟ کمی بلندتر...

صدای من چطور؟...خوب و واضح و رساست؟

اگر اجازه میدهی برات درددل کنم...

شنیده ام که گریه بر تمام دردها شفاست

...دل مرا بخوان !

( شب مهتاب / 4.1.2007 )


 نوشته شده توسط محمد در جمعه 85/10/15 و ساعت 2:25 صبح | نظرات دیگران()
<   <<   16      

بالا

بالا