سلام
خسته روزگار نباشيد.
با اين كه 5 بار نوشتم اما اين پارسي بلاگتون راه نميداد كه كامنتم بياد اما من را كه ميشناسيد... اونقدر گير ميدم كه بالاخره بياد.
بگذريم
همه اين پست مثل هميشه زيبايتان يك طرف و اين جمله طرفي ديگر
من نگران رنج ها و محنت هايي هستم كه بر « انسان » مي رود و هر روزش را عاشورا مي كند...
كامنت هايتون را تازه خوندم ... اين جا دسترسي به نت ندارم و توفيقم كم ميشود
اما ممنونم ... با خوندم كامنت ها و غلطيدن قطرات باران ... دلم به شدت براي شهر آرزوهايمان تنگ شد ... دلم سياوش را توي ماشين آبيه با قطرات باران .. با قهوه هاي شما ... با سرماي دلنشين ... با شب بيداري ها ... با اشك ها .. با لبخندها ... و همه و همه ميخواهد.
اين جا نه تنها هوا سرد است كه اين سرما از دستان به دلها هم نفوذ كرده
انسان و ابرو ارزشي ندارد... دلها حقيقت را گم كرده اند حتي پي آواز حقيقت هم نيستند.
اين جا دلها خشك شده اند ... آبي نيست كه تازه شان كند.
قدر لحظه هاي باراني انجا را بدانيد....
قدر قطرات را .. كه اينجا باران هم ديگر دلها را شستشو نميدهد.
به اميد ديدار.