• وبلاگ : كلمه هاي بي قرار
  • يادداشت : چند كلمه ي مچاله شده...براي زندگي
  • نظرات : 3 خصوصي ، 9 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + قاصدك 

    سلام

    سفر بخير

    ايندفعه ما زودي اومديم شما بروز نكردين

    اصلا نمي دونم چي مي تونم بگم !

    متاسفم . نمي دونم چرا . شايد بخاطر ثانيه هاي سياه شما و شماها! شايد براي وجود همه ي بدي ها و شايد براي خودم و مانند خودم.

    اما...

    .

    دل قوي دار سحر نزديك است.

    + قاصدك 

    سلام، حالا واقعا اون حرف اونقدر بود كه يكسال حبس بكشي البته به تجربه اش ميارزيد تا بيشتر بشناسيدشون

    شرمنده از اون جايي كه من با لينك برو بچ اينجا ميرسم بعضي وقتا دير مي رسم و نمي تونم همه مطالب بروزتونو بخونم

    جوابيه: تو درست و غلط بودن اين حرف حرفي نمي زنم چون تجربه ندارم با تجربه بشري هم موافقم اما اينم خوب ميدونم كه اين حرف درستي نيست كه هرچيزي كه به تجربه نيومده باشه رده با اين حساب بايد بگيم علم بشر دوره زماني داره و تو هر دوره در واقعفقط همونايي درسته كه تجربش ممكنه اما يه سوال مگه ميشه علمي بدون پايه ي نظري تصور كرد بد نيست بهش به اين سوالم به جاي يك لطيف به چشم يك نظر نگاه كنيد

    بازم مي ام از بلاگتون خوشم مي اد

    خير پيش مسافر

    پاسخ

    ببين دوست من ! يک نظريه وقتي خوبه که هم مقدمات نظريش خوب باشه هم نتايج عمليش ؛ مشکل بسياري از نظرات "معنوي" اينه که مقدماتشون قشنگ و خوب به نظر مياد اما نتايج وحشتناکي داره...از جمله مشکل سيد مرتضي آويني عزيز اين بود که با نگاه آرمانيش و مقدماتي که به نظر قابل قبول مي رسيد غرب رو نقد کرد و از جمهوري اسلامي و ولايت فقيه به عنوان الگوي يک "حکومت الهي" دفاع کرد اما امروز همون نوشته ها دستور العمل فاشيست هاي مسلمانه ، يعني همونايي که به بهانه ي بردن ملت ما به بهشت زندگي رو براشون جهنم کردند ، اين نشون ميده که ميشه از مقدمات ذهني يک آدم خوب ، ظالمانه ترين نتايج توليد بشه...البته اين مبنا يکي از جنجال برانگيزترين حرفهاي روز و روزگار ماست ( شاد باشي )

    رفتم blogspot

    مجبور شدم

    دلتنگ دفترچه قديمي ام هستم

    سلام!

    از وبلاگ محمد ابراهيمي به اينجا اومدم.

    عجب كولاكيه وبلاگ شما!!!!!

    من اصلاً آدم سياسي نيستم. يه مترجم ساده ام. حوصله ي سياسي بازي رو هم ندارم، چرا كه ترجيح مي دم دنيا رو فقط از دريچه ي چشم و ذهن خودم ببينم... اما ...اي ... مي گن گاهي زيادي اجتماعي مي نويسم...

    اما اينقدر وبلاگتون برام جذاب بود كه براي اولين بار طي ده سال گذشته غذام سوخت!!!

    تحمل غربت حقيقتاً سخته. من كه حتي يه لحظه خودمو نمي تونم جاي شما بذارم. چون من ذاتاً آدم ناسيوناليستي هستم . اگه چند پست قبليم رو بخونين متوجه مي شين.

    به هر حال خوشحالم كه وبلاگتون رو پيدا كردم و خوشحالتر هم مي شم اگه به من سر بزنين.

    موفق و سلامت باشين.

    يا علي

    نه به تندي علي ... و نه به آرامش پسر پارسي...

    نگراني يكي از روزمرگيهامون شده....
    اي كاش بشه دوباره ايران را وطن كرد... اي كاش بشه به جاي چماق... كتاب و قلم دست مردم داد... اي كاش بشه با هم سرود يك پارچگي و آزادي سر داد..
    اي كاش ها زياد و راه دشوار و زمان اندك.
    شايد بشه هنوز هم بشه توي دلهاي مرده جوانه‏اي يافت... تا بلكه روزي درختي شود...
    شايد‏ها هم بسيار...
    مجالي نيست... دريچه‏اي شايد...
    و اميدها فراوان.
    شايد بشه به اون روزنه دل بست...

    اما مگر روزنه‏اي باقيست؟

    + علي مهتدي 

    ديگه دوست ندارم از ايران وطن بسازم. ايران مال همان هفده ميليون. ايران مال همان زني كه هم‏نوع خودش را به خاطر لباسي به سپيدي زندگي به اسارت مي‏برد. ايران مال هماني كه واليبال بازي كردن را سنگ‏اندازي در راه اتوبان‏سازي براي امام زمان مي‏داند. ايران مال آني كه عقل خود را به حراج گذاشته و از عقل نداشته ديگري پيروي مي‏كند. ايران مال همان كساني كه دو ميليارد تومان براي ديدن فيلم زنجيركش سابق و فيلم‏باف فعلي دادند تا به چند تكيه كلام چارواداري بخندند. ايران مال همان‏هائي كه فراموش كرده‏اند چه كساني خنده را از لب آنها ربوده‏اند تا اكنون مجبور به خنديدن به عبارت «مرد بايد چيز داشته باشد» نشوند. ايران مال همان‏هائي كه چهره زشت و كريه او را در فنجان قهوه ديدند. ايران مال همان‏هائي كه حيثيت كشورشان را در جهاني به اين بزرگي به باد دادند تا بلكه «او» روسري دختران را جلوتر بكشد. ديگه دوست ندارم از ايران وطن بسازم. ديگه دارم باور مي‏كنم كه ما اقليتي بي‏خرد هستيم كه در انگيزاسيون حضرات له مي‏شويم.

    «گيرم كه ميزني .... گيرم كه مي‏كشي ... با رويش دوباره جوانه چه مي‏كني؟»

    پاسخ

    خستگي علي رو درک مي کنم چون گاهي که خودم کم ميارم بدتر از اين حرف مي زنم...اما به قول هايدگر : "اولين نقطه از سپيدي صبح صادق وقتي پديدار مي شود که شب به سياه ترين لحظه خويش ميرسد"...هنوز نيمه شب است علي جان...وتا اذان صبح راه درازي در پيش !
    بخند محمد عزيز ...
    من بيروت بودم .... خيلي زيباست خيلي ...