ديگه دوست ندارم از ايران وطن بسازم. ايران مال همان هفده ميليون. ايران مال همان زني كه همنوع خودش را به خاطر لباسي به سپيدي زندگي به اسارت ميبرد. ايران مال هماني كه واليبال بازي كردن را سنگاندازي در راه اتوبانسازي براي امام زمان ميداند. ايران مال آني كه عقل خود را به حراج گذاشته و از عقل نداشته ديگري پيروي ميكند. ايران مال همان كساني كه دو ميليارد تومان براي ديدن فيلم زنجيركش سابق و فيلمباف فعلي دادند تا به چند تكيه كلام چارواداري بخندند. ايران مال همانهائي كه فراموش كردهاند چه كساني خنده را از لب آنها ربودهاند تا اكنون مجبور به خنديدن به عبارت «مرد بايد چيز داشته باشد» نشوند. ايران مال همانهائي كه چهره زشت و كريه او را در فنجان قهوه ديدند. ايران مال همانهائي كه حيثيت كشورشان را در جهاني به اين بزرگي به باد دادند تا بلكه «او» روسري دختران را جلوتر بكشد. ديگه دوست ندارم از ايران وطن بسازم. ديگه دارم باور ميكنم كه ما اقليتي بيخرد هستيم كه در انگيزاسيون حضرات له ميشويم.
«گيرم كه ميزني .... گيرم كه ميكشي ... با رويش دوباره جوانه چه ميكني؟»