سلام همسفر...
من هم خواستم هماني باشم ، كه خود مي خواهم ... خود بنويسم براي خود...هماني را بنويسم كه هستم ، نه در حرف ، بلكه در عمل... نه آني باشم كه ديگران مي خواهند...ريا را از بساطم دور كنم ، رنگ نفاق دلم را از روشني مي اندازد....
عقل و دلم با من يكي نيست... نزاع ديرينيست بر تن خسته ام...
اين بود كه نوشتن را ترك كردم...
اما در اين اندك كه نبودم و نخواستم كه باشم ، چيزي در وجودم مرا بازخواست مي كرد...
هماني كه مرا زيستن داد، مرا قلم داد و آموخت كه بنويسم آنچه را كه مي دانم و مي خواهم و مي فهمم...
من زكات نعمتش را بايد بپردازم و تو نيز ...
اگر به قلم آلوده شدي ، بايد بهايش را هم بدهي...
اين بار آن باش كه مي خواهي ... نه مي خواهند...و شايد نه آني كه هستي...
بگذار اگر تو نمي تواني طريق درستي را كه به آن اعتقاد داري ، بروي ، ديگران راه نيكت رادر يابد...
من هم حرف آخري زده بودم ، اما خداي سكوتم مرا خواند به نوشتن و اين بار مصمم تر و محكم تر ، بي ريا...
تو هم با من هم داستان باش ، اي قلم گير...
براي خدايت محكم باش... ياحق!