1ـ يكصد روز از تولد دوبارهات گذشت. بار قبلي كه متولد شدي 270 روز در مه بودي. شايد 253 روز ديگر براي كنار زدن مه و چشمك زدن به خورشيد فرصتي كافي باشد:
ز پيدائي خود پنهان بماندي ... چنين پيدا چنين پنهان كجائي؟
2ـ عريان قدم به گيتي نهادي. لباسي بر تن تو كردند. چه خوش عرياني دوباره. تو را مسئول حفاظت ايمان كردند. دل پاك خوش دار كه هرگز زندانبان خوبي براي ايمان ما نبودي:
گر مريد راه عشقي فكر بدنامي مكن ... شيخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت
3ـ « نازنين: آن كس كه پرستش از برايش پنجرهاي است كه او باز ميكند و نيز ميبندد، هنوز به خانه روح خود درنيامده است، كه پهناي پنجرههايش از سپيده دمان است تا سپيده دمان » لازم است كه ابتدا عطار دورهگردي باشي تا در پي آن به سپيده دمان وصل برسي.
4ـ قلب تو از ازل براي دشمني با اين ژنده و بافت اطلس نو سرشته شده بود:
گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ ... يارب! اين قلبشناسي ز كه آموخته بود
5ـ مشكلات ديرپاي زندگي همانيست كه تو را در اين روزها نياز بود. بدون آنها هرگز عرياني را تجربه نميكردي. كنار زدن پردهها، اندك اندك ميسر نيست و عبور از «من» به «او» هرگز سنگر به سنگر نيست. بايد يكباره به دريا فرو روي و نهراسي:
سعدي اين ره مشكل افتاده است در درياي عشق ... اول آخر در صبوري اندكي پاياب داشت
6ـ تو خود را بنمايان و به نظاره نشين تا آنگاه تنگنظران و اصحاب اوهام را بيابي:
در نظر بازي ما بيخبران حيرانند ... من چنينم كه نمودم دگر ايشان دانند
7ـ راستي فكر ميكردي كه ميتواني از اينجا دل بكني؟
مرا گفتي كه ترك ما بگفتي ... به ترك زندگاني كس بگويد
8ـ به عنوان آخرين كلام (خود قرينهاش را در اين دلنوشته بياب):
دلي كه او بود و همدردم، چنان گم گشت در دلبر ... كه بسياري نظر كردم، دل از دلبر نميدانم
---------------------
«بازگشتت» را جشن ميگيرم و در انتظار «بازگشتت» هستم.