• وبلاگ : كلمه هاي بي قرار
  • يادداشت : يحيي
  • نظرات : 0 خصوصي ، 7 عمومي
  • آموزش پیرایش مردانه اورجینال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سلام

    ما زنده به آنيم كه آرام نگيريم # موجيم كه آسودگي ما عدم ماست

    دست مريزاد لذت بردم و ياد مجون و فكه و.......تداعي شد يرايم

    + شايد علي 

    ...

    راستي وقتي نشان بهترين منتقد دولت بر سينه حسين شريعتمداري آويزان مي شود ، مي مانم از وقاحت اينان . و لغت «منتقد‏» آن هم از نوع منصفش ، نيز به دفترچه ي واژگان تهي شده از معني مي پيوندند .

    شاملوي بزرگ راست گفت كه :‏

    به انديشيدن خطر مکن
    روزگار ِ غريبي‌ست، نازنين

    آن که بر در مي‌کوبد شباهنگام
    به کُشتن ِ چراغ آمده است.
    نور را در پستوي خانه نهان بايد کرد

    ابليس پيروز مست

    سور عزاي ما را به سفره نشسته است

    خدا را در پستوي خانه نهان بايد كرد....

    هنوز تصوير آن شهيد که در قاب دوربين عکاس آرام گرفته بود تا عکسش امروز بر ديوار نمايشگاهي زده شود ، در ذهنم جاريست .

    هنوز ياد مي آورم کودکي هايم را و تابوت هاي شهدا که ماهي نبود که دور شهرمان چرخانده شوند و من تنها اين موقع ها نماز جمعه مي رفتم تا به خيال کودکي هايم ، فکر کنم انجام وظيفه مي کنم و قدرشناس آنهايي هستم که نماندند و رفتند و عاشقانه بال گشودند !

    هنوز تسبيح صورتي رنگم را در کيفم دارم تا هر وقت ديدمش ياد "عباس دوران " بيفتم ، و يادم باشد که يحيي ها و عباس ها و علي ها و ... هنوز هستند ، اما چقدر روزها ، چقدر دورانمان ، چقدر معناها عوض شده اند .

    هنوز ياد مي آورم تابوت هاي خالي را که به زور در مسجد دانشگاهمان دفن شدند ، هنوز ياد مي آورم که تابوتي که نام شهيد گمنام بر پيشاني داشت حکم سلاح را براي عده اي پيدا کرد و رمز عمليات "ياحسين" شد و ....

    هنوز صداي آن زن ، در ذهنم باقي است که خود را متر اسلام ديد و دست آخر در برابر تمام مخالفت هاي دانشجويان ، مشکل ما را "اسلام" معرفي کرد و گفت ، شما با اسلام مشکل داريد!!!

    و نمي دانم اين بغض لعنتي که دردلم مانده است چرا نمي ترکد ، چرا اشک هايم سرازير نمي شود؟

    چرا اين گونه شد ؟ چرا آرمانهايمان ، تهي از معنا شدند ؟ چرا ديگر هيچ کس دلش براي بانه و سردشت نمي سوزد ؟ چرا ديگر کسي از هويزه و دهلاويه ياد نمي کند ؟ چرا عده اي آمدند و شهدايمان را ، يحيي هايمان را ، عباس هايمان را ، مصادره کردند ؟ چرا همه چيز مصادره شد ؟ چرا کسي ديگر صداي خس خس سرفه هاي يحيي را نمي شنود ؟ چرا کسي زخم بستر آن يکي را نمي بيند ؟ چرا شعار جاي شعور را گرفت ؟

    چرا ، تمام چراهايم بي پاسخ اند ......

    چقدر دوست داشتم يحيي و يحيي ها را از نزديک مي ديدم و بر چشمانش بوسه مي زدم، بر گلويش و بر دست هايش ؛ و مي گفتم شرمنده ! شما صداقت خود را اثبات کرديد ، ما چه طور......

    کاش مي توانستم به يحيي بگويم ، امروز داغ بر چشمانمان مي زنند و مهر بر دهانمان ، زنجير بر دستانمان و بر پشتمان ، اگر از حدود تعيين شده که روز به روز تنگ مي شود عبور کنيم ، "حد" مي زنند.

    آه که چقدر دلم هوس باران کرده است ، دوست دارم باران ببارد ، آنقدر ببارد تا همه ي سياهي ها را پاک کند ، تا تمام زشتي ها را بشويد ، تا ما دوباره قلموهايمان را برداريم ، و دوباره نقش بزنيم ، شايد اين بار نقش هستي را ، زندگي را زيبا نقاشي کرديم !

    بزن باران بهاران فصل خون است /

    بزن باران که صحرا لاله گون است /

    بزن باران که به چشمان ياران /

    جهان تاريک و دريا واژگون است /

    بزن باران که دين را دام کردند/

    شکار خلق و صيد خام کردند/

    بزن باران خدا بازيچه اي شد /

    که با آن کسب هر گناه کردند/

    و نمي دانم جواب آنها که راه قدس را از کربلا ديدند ، به يحيي ها و ... چيست ؟ هنوز هم راه قدس از کربلا مي گذرد ؟ راستي ، باري ديگر کربلايي مي خواهند تا سالها وقتي کودکان ما بزرگ شدند ، يحيي هايي باشند تا از سختي ها و رنج هاي هر روزه شان بنويسند ؟!!! راستي فکر نکرده اند که زمين هاي ما از مين پر است ، ديگر جايي براي مين هاي اضافه نيست !!! راستي خبر ندارند نسل يحيي هاي صادق گذشته است ؟ نسل ما دروغ زياد ديده است ، از روزي که چشم بر دنيا باز کرد، صداقت از نسل ما انتظار بي جايي است .... کاش از صداي سرفه هاي بي امان يحيي و پاکي دلش خجالت بکشند ، و سرزمينم بار ديگر به کربلايي ، براي بازي هاي بچه گانه بر سر قدرت دنيا ، تبديل نشود.......

    سلام


    نمي دانم براي جسم بيمار يحيي دعا كنم يا براي روح بيمار خودم
    نمي دانم كدام محتاج تريم
    به گمانم من محتاج تر باشم
    خدايا تو به نهان ها و آشكارها واقفي ؛ خودت بهترين شفا دهنده اي
    شفا دهنده ي قلب و روح و جسم
    .......................
    ................
    ..........
    ...
    تو و يحيي را به خداي مهربان مي سپارم .

    قدرت خيال.. تماميت جهان پيرامون را ميبيند..

    در آنجايي كه گذشته و حال و آينده به همديگر ميرسند...

    قدرت خيال نه محدود به جهان پيرامون است _ كه جهاني آشكار است _ نه محدود به يك مكان واحد.

    قدرت خيال همه جا حاضر است.

    قدرت خيال مركز ثقل است و ارتعاش

    همه ي آن حوزه هايي را كه شرق و غرب

    بصورت حياتي در آن قرار دارند.. حس ميكند.

    قدرت خيال جان آزادي معنوي است.

    قدرت خيال ابعاد هرچيزي را در مي يابد...

    قدرت خيال ما را دلگرم نميكند.

    ما خواهان دلگرمي نيستيم.

    ما ميخواهيم به شكل كامل تري به آگاهي برسيم.

    جبران خليل

    «نامه‏هاي عاشقانه با ماري»

    «درد» شما شكستن پوسته اي است كه فهم شما را در بردارد. داروي طبيب را با صبر و آرامي بنوشيد زيرا كه دست او را اگر چه سخت و سنگين باشد... دست مهربان ذات ناپيدا راهبري ميكند. و جامي كه او مي‏اورد اگر چه لبهايتان را بسوزاند از گلي ساخته شده است كه كوزه گر دهر آن را با اشك پاك خود سرشته است.

    جبران خليل

    «پيامبر»