هنوز تصوير آن شهيد که در قاب دوربين عکاس آرام گرفته بود تا عکسش امروز بر ديوار نمايشگاهي زده شود ، در ذهنم جاريست .
هنوز ياد مي آورم کودکي هايم را و تابوت هاي شهدا که ماهي نبود که دور شهرمان چرخانده شوند و من تنها اين موقع ها نماز جمعه مي رفتم تا به خيال کودکي هايم ، فکر کنم انجام وظيفه مي کنم و قدرشناس آنهايي هستم که نماندند و رفتند و عاشقانه بال گشودند !
هنوز تسبيح صورتي رنگم را در کيفم دارم تا هر وقت ديدمش ياد "عباس دوران " بيفتم ، و يادم باشد که يحيي ها و عباس ها و علي ها و ... هنوز هستند ، اما چقدر روزها ، چقدر دورانمان ، چقدر معناها عوض شده اند .
هنوز ياد مي آورم تابوت هاي خالي را که به زور در مسجد دانشگاهمان دفن شدند ، هنوز ياد مي آورم که تابوتي که نام شهيد گمنام بر پيشاني داشت حکم سلاح را براي عده اي پيدا کرد و رمز عمليات "ياحسين" شد و ....
هنوز صداي آن زن ، در ذهنم باقي است که خود را متر اسلام ديد و دست آخر در برابر تمام مخالفت هاي دانشجويان ، مشکل ما را "اسلام" معرفي کرد و گفت ، شما با اسلام مشکل داريد!!!
و نمي دانم اين بغض لعنتي که دردلم مانده است چرا نمي ترکد ، چرا اشک هايم سرازير نمي شود؟
چرا اين گونه شد ؟ چرا آرمانهايمان ، تهي از معنا شدند ؟ چرا ديگر هيچ کس دلش براي بانه و سردشت نمي سوزد ؟ چرا ديگر کسي از هويزه و دهلاويه ياد نمي کند ؟ چرا عده اي آمدند و شهدايمان را ، يحيي هايمان را ، عباس هايمان را ، مصادره کردند ؟ چرا همه چيز مصادره شد ؟ چرا کسي ديگر صداي خس خس سرفه هاي يحيي را نمي شنود ؟ چرا کسي زخم بستر آن يکي را نمي بيند ؟ چرا شعار جاي شعور را گرفت ؟
چرا ، تمام چراهايم بي پاسخ اند ......