• وبلاگ : كلمه هاي بي قرار
  • يادداشت : يكي بود يكي نبود ...
  • نظرات : 3 خصوصي ، 7 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + مشرقي 
    کوچک تر که بودم يه روز از مدرسه برگشتم زود .. يه کم نون گذاشتم تو کيف راه افتادم ....از پدر بزرگم شنيده بودم اگه بخواي ميشه خدا رو ديد ...مي خواستم برم ببينمش ....... سالهاست که تو راه م .... حالا خيلي وقته که بچه نيستم شدم يه ادم بزرگ ....... هر بار که فکر مي کنم پيداش کردم گمش مي کنم ....راستي شما نشاني خدا را بلدي ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    داني كه چنگ و عود چه تقرير مي كنند / پنهان خوريد باده كه تعزير مي كنند

    ناموس عشق و رونق عشاق مي برند / عيب جوان و سرزنش پير مي كنند

    جز قلب تيره هيچ نشد حاصل و هنوز / باطل در اين خيال كه اكسير مي كنند

    گويند رمز عشق مگوييد و مشنوييد / مشكل حكايتي است كه تقرير مي كنند

    و در عاشقانه ها با خدا مي خوانم :‏ساقيا جام دمادم ده كه در سير طريق / هر كه عاشق وش نيامد در نفاق افتاده بود .

    چو پير سالك عشقت به مي حواله كند / بنوش منتظر رحمت خدا مي باش

    مفصل حرفهايم را برايت ايميل كردم ! حوصله داشتي بخون .

    من هم عاشق خداي عارفانم. خدا همونه . بقيه بتند در دست كساني كه مي خواهند حكمران باشند.

    عاشق خدا هستم و تجربه كرده ام و مي دانم خدا در همه چيز هست .

    همه چيز و در كسي كه عاشقشي!

    شاد باشيد و پر خدا.

    سلام

    به مادر گفتم آخر اين خدا كيست

    كه هم درخانه ما هست وهم نيست

    .....

    خدا در رنگ وبوي گل نهان است

    دمي پيدا وديگر دم نهان است

    ممنون از شما ومطالبتان

    ولي ما را با چهره غضبناك خداوند آشنا كرده اند درست است ؟

    خدا، قطعا خداي فقيهان نيست که گويد:

    «برو اي فقيه دانا به خداي بخش ما را / تو و زهد و پارسايي من و عاشقي و مستي»

    و فيلسوفان:

    «دگرگونه گويد جهان فيلسوف / ابومعشر اندر کتاب الوف»

    اما عارفان:

    «ما سوختگان عالم تجريديم / ما را غم لا اله الا اللهست / عارف که ز سر معرفت آگاهست / بي‌خود ز خود است و با خدا همراهست»

    و تو:

    «من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق / چار تکبير زدم يک سره بر هر چه که هست»

    و اما ما:

    «اي غايب از نظر به خدا مي‌سپارمت / جانم بسوختي و به دل دوست دارمت»

    ------------

    پينوشت:

    «دي قاصدکي به کلبه‌ي اين ناتوان رسيد / کز مقدمش هزار بشارت به جان رسيد»

    + آيدا 

    حاش لله كه نيم معتقد طاعت خويش

    اينقدر هست كه گه گه قدحي مينوسم

    "هست اميد که علي رغم عدو روز جزا

    فيض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم"

    ... يک قسمتهاييش را حال نداشتم حذفيدم....

    با خداي فقيهان بايد آداب فهميد

    با خداي فيلسوفان ميتوان از عقل کمک گرفت

    اما خداي عارفان

    را تنها بايد زندگي کرد.. تنها بايد پرستيد و تنها ميتوان با او سخن گفت... خداي عارفان دلش گوش است و صدايش مهر...

    و ما همه تشنه لبانيم براي جرعه اي از صدا و دلش...

    خداي عارفان همان خداييست كه

    با مورچه‏ها و حتي سوسك‏‏‏‏‏ ها (كتاب عرفان نظرآهاري) به گفت گو مينشيند... آني است كه ميتوان در رسم يك قاصدك يافت... هم آني است كه ميتوان روحش را لمس كرد و نترسيد و در آغوشش خوابيد...

    خدايي كه مرگ را آغوش قرار داده.. نه آتش و مار... مرگ را منطقي نبخشيده كه از دلتنگي اش براي ما سخن گفته...

    خوشا به حالت و خوشا به حال آنان كه اين خدا را پيدا كنند و بپرستند و سجده كنند....

    قصه‌ي خداي من: از وقتي کودکي بيش نبودم، شنيده بودم که خدا هميشه با من است ولي نديده بودمش. دوازده ساله که بودم، يک غروبي، چشم‌هايم را که باز کردم خودم را گوشه‌ي خيابان ديدم و چادر سياه مادرم را تکه تکه شده افتاده روي جدول. جوي خون بود و در ميان جوي، مادري که بيهوش افتاده بود و من پر از درد کمي دورتر از مادر، نقش زمين. دوازده ساله بودم که براي اولين بار خدا را صدا زدم. التماس را اولين بار تجربه کردم. مادر به هوش آمد و من خدا را براي اولين بار ديدم و از آن روز، ديدن خدا، برايم کليد خورد. زياد ديدمش در رنگين‌کمان زندگيم، از سياه‌ترين تا سفيد‌ترين روزها. من خدا را آن روز که به خانه‌ش دعوتم کرد ديدم. من خدا را در بهترين لحظه‌ي زندگيم، سر سفره‌ي عقدم ديدم. من خدا را در خانه‌ي فقيرانه‌ي منهاي شصتمان ديدم. من خدا را هفتم اسفندماه سال 85 ديدم. من حتي خدا را در پشت پياله‌ي زهر هم ديدم. هر بار دست خالي به ديدنم نمي‌آيد.... آخرين هديه‌اي که برايم آورد بليط سفر بود؛ « پرواز در آسمان در بيست‌ و يک روز» . شکر.