وبلاگ :
كلمه هاي بي قرار
يادداشت :
يكي بود يكي نبود ...
نظرات :
3
خصوصي ،
7
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
مشرقي
کوچک تر که بودم يه روز از مدرسه برگشتم زود .. يه کم نون گذاشتم تو کيف راه افتادم ....از پدر بزرگم شنيده بودم اگه بخواي ميشه خدا رو ديد ...مي خواستم برم ببينمش ....... سالهاست که تو راه م .... حالا خيلي وقته که بچه نيستم شدم يه ادم بزرگ ....... هر بار که فکر مي کنم پيداش کردم گمش مي کنم ....راستي شما نشاني خدا را بلدي ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟