قصهي خداي من: از وقتي کودکي بيش نبودم، شنيده بودم که خدا هميشه با من است ولي نديده بودمش. دوازده ساله که بودم، يک غروبي، چشمهايم را که باز کردم خودم را گوشهي خيابان ديدم و چادر سياه مادرم را تکه تکه شده افتاده روي جدول. جوي خون بود و در ميان جوي، مادري که بيهوش افتاده بود و من پر از درد کمي دورتر از مادر، نقش زمين. دوازده ساله بودم که براي اولين بار خدا را صدا زدم. التماس را اولين بار تجربه کردم. مادر به هوش آمد و من خدا را براي اولين بار ديدم و از آن روز، ديدن خدا، برايم کليد خورد. زياد ديدمش در رنگينکمان زندگيم، از سياهترين تا سفيدترين روزها. من خدا را آن روز که به خانهش دعوتم کرد ديدم. من خدا را در بهترين لحظهي زندگيم، سر سفرهي عقدم ديدم. من خدا را در خانهي فقيرانهي منهاي شصتمان ديدم. من خدا را هفتم اسفندماه سال 85 ديدم. من حتي خدا را در پشت پيالهي زهر هم ديدم. هر بار دست خالي به ديدنم نميآيد.... آخرين هديهاي که برايم آورد بليط سفر بود؛ « پرواز در آسمان در بيست و يک روز» . شکر.