يادش به خير وقتي كه توي يك مهموني حرف از امام زمان شده بود و من مثل بيد لرزيدم... يادمه دعا ميكردم كه خدايا امام زمانت تا من زنده ام ظهور نكنه.. بعد هم شرمنده ميشدم و شب خواب ميديدم كه توي يك دره ي پر از مار افتادم... يا به گفته ي بهار يادمه كه وقتي ميرفتيم با مامانم مجلس هاي عزاداري و خانومها با چادرهايشون بايد دماغشون را پاك ميكردند و آآآآآآآآآآآآي اشك بريز و خانوم مجلسي اخرش بگه به حق اين اشكهاي ريخته فلان حاجتمون روا بشه.... آي كه چقدر الان خنده داره اين موضوع... يادمه مامانم كه چادر مشكي حرير و شيك ميپوشيد يكككككككككككك نگاه غضبناكي بهش مينداختند... آخه بهار خوب يادشه.... بايد كثيف و بد بو و زشت و سيبيل در اومده باشند تا نشون بدن عاشق امام حسينند....
يادمه كلاس چهارم سر صف نماز ايستاده بوديم منم دستم و وسط نماز گرفتم جلوم... حلقه... خوب خسته شده بودم و اون حاج آقا بي خيال مدهاي طولاني اش نميشد اين معلمهاي مسخره ي پرورشي بودند؟ اومد و با خط كش كوبيد رو دستم... و از نمره ام كم كرد... تازه مثلا مدرسه ي غير انتفاعي بود و كلي با كلاس....
آره خواهر گلم... قصه هاي زندگي ماها پر است از اين خاطرات دين زدايي... پر از خاطرات دين فريبي... و پر از تلخي... به قول سهراب... جانمازم چشمه... مهرم نور ... من وضو با تپش پنجره ها ميگيرم... ولي يادمون باشد كه موقع ركوع سطل ماست روي پشتمون بايد وايسه... اگر اين ها مقربين درگاه خداهستند... من اين خدا را نميخوام و به عدالتش شك ميكنم... من عاشقانه خداي خودم را دوست دارم و عاشقانه ميپرستمش.... و عاشقانه شكر ميكنم... در نگاه پسركم ميبينمش.... در بوسه هايش حس ميكنم و عاشق تر ميشم و به خاطر همه ي داده هايش شاكرتر...
بگذار آنها در غفلت و ناداني خود بمانند تا در همان جهل بسوزند.. تو عاشقانه خداي خودت را بپرست.
فدايت.