شهيد بزاز و بزازها كه نمي شناسمش و وصفش را آن روز خودت گفتي و من او را از زبان تو مي شناسم ، نيز براي رهايي از خاك؛ به مريوان و بانه و سوسنگرد و خرمشهر رفتند .
برادر ، نمي دانم اين حرفم چقدر درست است ، اما ، تو براي رهايي از کساني رفتي که آزادي ات را نمي خواستند ، و از بد حادثه اين نامردمان خاک مان را هم تصرف کرده بودند و در چنگال داشتند .
اگر دلت هنوز براي کوچه ي پروشات تنگ مي شود ، اگر هنوز دلت براي تهران دود گرفته و درياي شمال ، جنگلهاي قشنگش و عطر بهارنارنج ، براي جاي جاي ايران ، دل تنگي مي کند ، هنوز از اين خاک رها نشده اي . تو، از دست کساني که خواب را از چشمانمان ربودند و به جاي رويا ، کابوس نشاندند ، رها شدي !