شب عاشوراست و مردم ، عزادار قافله ای هستند که هزار و اندی سال پیش به کربلا رسید امّا مسلمانان ، قافله را به نیزه ها سپردند و خیمه ها را به آتش...سخنرانان و روضه خوانان بر آن قافله ، دل می سوزانند و به رسم وظیفه ، همه را به « حفظ اسلام » و سنت های دینی دعوت می کنند ؛
...و من امّا ، در آشفتگی این روزها نه نگران اسلام و مذهبم و نه نگران شریعت و سنّت...که این همه ، همان قدر به کار ما می آیند که به کار یزیدیان آمدند !...من - تنها و تنها - نگران انسانی هستم که « به نام خدا » بر او آب می بندند ، آبرویش را به تاراج می برند ، خیمه هایش را به آتش می کشند ، نازها و نیازهایش را ندیده و نشنیده می گیرند و اینهمه را به رسم تقرب به پیشگاه خدا می برند...من نگران رنج ها و محنت هایی هستم که بر « انسان » می رود و هر روزش را عاشورا می کند...
عجبا که حسین بن علی از ورود به جنگ « حق و باطل » نیز پرهیز داشت ( و هزار بهانه آورد تا به مدینه بازگردد و نتوانست )...اما پیروانش برای ورود به جنگ هایی که هزار « اما و اگر » در حقانیت آنها وجود دارد از یکدیگر سبقت می گیرند !
عجبا که حسین بن علی از « کربلای جنگ » شهری ساخت که خاک آن زندگی می بخشد و شفا می دهد ؛ اما پیروانش « شهر زندگی » را کربلا می کنند و بر آن خاک مرگ می پاشند !
عجبا از روزگار وارونه ای که ستیزه جویان ، میراث خواران « وارث آدم » شده اند و ظالمان ، جامه ی مظلومان به تن کرده اند و بر ستون شهادت ، سقف ولایت زده اند !
سرم سنگین است...خسته ی راهم... و آشفته ی صدای مضطرب مردی که هنوز مرا به خود می خواند :« کیست مرا یاری کند؟ »
نوشته شده توسط محمد در دوشنبه 85/11/9 و ساعت 7:16 عصر |
نظرات دیگران()