* وقتی مارکوپولو باشی و لپ تاپ هم نداشته باشی و تازه مدعی وبلاگ نویسی هم باشی ، جیب و کیف و همه ی بساطت پر می شود از کاغذهای مچاله و دستمال کاغذی های پر از « وب نوشته » که قرار است روزی تبدیل به « پست » شوند و آخر کار هم حجم بالای مچاله ها تو را منصرف می کند از تایپ ... و به این ترتیب صفحه ی وبلاگ تار عنکبوت می بندد و به روز نمی شود !
** امروز یعنی اول اردیبهشت ، برایم خاطره انگیز است . 6 سال پیش در چنین روزی حکم دادگاهی را خواندند که بدون حضور وکیل و بدون هیئت منصفه و پشت درهای بسته برگزار شد تا قاضی به استناد یادداشت های انتقادیم در مطبوعات ایران به یکسال زندان محکومم کند...وقتی حکم را ابلاغ کردند و ماموران حاضر شدند تا مجرم را به سزای نوشته های خویش برسانند « قاضی اجرای احکام » از من خواست تا پای حکم را امضا کنم ، من هم امضا کردم و نوشتم « والله عزیز ذوانتقام » ؛ مردک هم سخت عصبانی شد و ...بگذریم روزی یادداشت های زندان را منتشر خواهم کرد تا معلوم شود از سلطنت تا ولایت چقدر فاصله هست که به قول نلسون ماندلا در « راه دشوار آزادی » : آنچه در زندان های هر حکومتی می گذرد نشان می دهد که حاکمانش تا چه اندازه در ادعای عادل بودن شان صادق اند.
در ظهر چنین روزی برای نخستین بار انگشت نگاری شدم و زندگی در یک قفس کوچکتر را تجربه کردم... دوباره دلم برای رضا تنگ شده ، آخرین کسی که ( به همراه دوستی دیگر ) بدرقه ام کرد و قیافه ی جدّی اش با بغض و اشک درهم شکست...آن روز دوست داشتم به او بگویم که « بهت نمیاد اینقدر دل نازک باشی » ولی نشد...حالا آن روزها گذشته ... سرمای زمستان رفته و روسیاهی برای زغال مانده...من هم هنوز زنده ام و به زندگی فکر می کنم ، برای زندگی می نویسم ، برای زندگی می خندم و گریه می کنم و به پای زندگی می میرم و دوست دارم از ایران دوباره وطن بسازم برای خودم و همه ی آنها که خاطرات شان در خاک ایران ریشه دارد....خودم و همسفرانم و آرزوهایمان را به خدا می سپارم و برای رسیدن به روزهای بهتر از او کمک می خواهم.
نوشته شده توسط محمد در شنبه 86/2/1 و ساعت 12:39 عصر |
نظرات دیگران()