وقتی تفکر و تلاش و توکّل ، همه را به کار گرفته باشی و چیزی جز « انتظار یک تقدیر مبهم » برایت نمانده باشد ... وقتی باز باید پشت یک میز تکراری بنشینی و به سوالهای یک بیمار روانی ، مودبانه پاسخ دهی تا مبادا عصبانی شود و باز عمری را در ندامتگاه بگذرانی...وقتی نمی توانی مرهم زخمهای عزیزترین امانت های خدا باشی...وقتی در برابر چشم های بی رمق و دست های بسته ات ، حقیرترین آدم ها با شریف ترین ادعاها ، همه مفاهیم بلند و پاک و عمیق زندگیت را به لجن می کشند...وقتی یارانی داری که از کوچکی با آنها بزرگ شده ای و همه ی خوبیها و بدیها و ضعف ها و قوّت هایتان را با هم قسمت کرده اید و تلخی ها و شیرینی های راه را با هم چشیده اید ؛ اما حالا که آنها باسوادتر و روشنفکرتر شده اند گناه « راههای موهوم و نرفته » سهم تو و مثل تو می شود و لذت سرزنش و فحاشی ، نصیب آنها...وقتی حتی برای دل نوشته هایت هم باید « حساب های عقلانی » پس بدهی ... وقتی خسته ای و به هم ریخته ای...وقتی « دیگر شراب هم ، جز تا کنار بستر خوابت نمی برد »... نوبت به « یا عدّتی فی شدّتی و یا رجایی فی کربتی و یا انیسی فی غربتی » می رسد با چاشنی چند قطعه موسیقی ...و خلوتی که بتوانی یک دل سیر گریه کنی !
...با موی لخت و تیره / چشم خمار و خیره / بانوی من تو در من / سرگیجه های بعد از / نوشیدن شرابی ...
نوشته شده توسط محمد در یکشنبه 86/2/23 و ساعت 12:42 عصر |
نظرات دیگران()