دیشب آخرین شب بهار بود و رفت تا سال دیگر ...
تابستان را دوست ندارم ، لااقل این تابستان را و حرارت آفتابی را که نمیدانم قرار است چه دلهایی را بسوزاند باز ... « تابستان داغ » !
بهار رفت امّا من هنوز از سینه ی « تو » عطر یاس های سپید را احساس می کنم پس چه باک ؟! ... اگر تو باشی یاس ها هم می مانند و مرغ عشق هایی که برای آواز خواندن ، به تو نگاه می کنند نه به ساعت و تقویم و ماه و سال ... سواد که ندارند مرغ عشق ها ... دارند؟
آنها فقط چشم های تو را می شناسند ، وقتی می خندی می خوانند ، وقتی غمگینی می نالند و وقتی گاه از شدّت پریشانی ، دستهایت را لای موهایت گم می کنی آنها هم توی بالهای شان فرو می روند و می خوابند ...
میدانی گلم ! خداوند در دل هر آدمی شمعی آفریده تا با گرمای همان شعله ی کوچکش ، قلب ، زنده بماند و زندگی با هیجان دوست داشتن معنا یابد... وقتی آدم گرفتار عادت می شود و هر روز تکرار می شود شمع قلبش غریبانه خاموش می شود ... هر عشق تازه ، شمعی تازه است ... عشق تازه اما ، نمی آید که گذشته هایت را ویران کند ... می آید تا خودت را ویران کند : « خود عادت زده ی تکراری ات را » ! تا شعله ای را دوباره روشن کند که با گرمایش به خواب روی و به بهانه اش بیدار شوی و باز هیجان زندگی ...
بگذار بگویند آخرین نفس های بهار است ؛ « باش » تا باور کنم که نیست ! بمان تا این شمع که با چشم های تو روشن شده خاموش نشود ... بمان تا یاسهای بهاری بمانند ...بخند تا مرغ عشق ها بخوانند ...
عزیزترین بهانه ی بهاریم !
در این روزگار که ما « پرنده های قفسی » کسانی هستیم که مرگ ، تنها هدیه ی آنان برای مردمان است و دهان شان جز به تلخی و دستان شان جز برای گرفتن ، گشوده نمی شود و پاهاشان جز برای لگدکردن به راه نمی رود ... کسانی که جز سیاهی ، رنگی و جز گریه ، ارمغانی برای چشم های ما ندارند ! ... در این روزها سخت به بودنت محتاجم اما نه فقط برای آنکه شانه هایت سنگ صبورم باشند ... نه ! آخر تو هم برای آنکه در این تندباد نشکنی و بمانی و بخندی و برقصی ، محتاج شانه های منی ، نیستی ؟!
... دلتنگی ام را از پس این خط خطی های پریشان دریاب نازنین !
نوشته شده توسط محمد در جمعه 86/4/1 و ساعت 12:45 صبح |
نظرات دیگران()