سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جمعه 103 آذر 2: امروز

پارسال همین روزها بود که کاریز متولد شد و خانه ای شد برای روزمرّگی های جوانکی مهربان و بی ادّعا که آن روزها « آقای علی مهتدی » بود و امروز برایم فقط علی است....همین !

بیروت است و شب نشینی هایش و ما که گمان می کردیم از بقیّه ی ایرانی های اینجا به هم نزدیکتریم همیشه کلی حرفهای نگفته داشتیم برای این شب نشینی های خانوادگی ... شب نشینی هایی که هیچیک از آن جمع فکر نمی کردیم نگاه هایمان را این همه آشناتر می کند و دل های مان را گرفتارتر ...

اما انگار تنها یک کابوس کافی بود تا همه چیز را به هم بریزد ، آن کوچه ها و خیابان های آشنا را و آن قرارهای بیقراری را ... کابوس جنگ !

جنگ بی رحمانه آغاز شد ...ساختمان ها یک به یک آوار می شدند و مردم ، هزار هزار آواره ...من آن روزها نتوانستم علی را ببینم ؛ علی گرفتار شرایط اضطراری محل کارش بود و من هم در خبرگزاری از جنگ می نوشتم و عکّاسی می کردم ..آخرش وقتی علی را دیدم که وقت خوبی نبود ! حتی یک کلمه هم نتوانستیم حرف بزنیم ....وقت خداحافظی بود و بهانه ی بغضی که در آغوش او ترکید ... من تسلیم زندگی شده بودم و به اتفاق خانواده های ایرانی ( از جمله همسر و پسرک علی که مجبورشان کرده بود بروند ) لبنان را ترک کردیم و علی ماند !

او ماند و ناگهان وبلاگش خانه ای شد تا خود را در آن روزهای تلخ روایت کند و جنگ را و بیروت را و ( به قول نیما یوشیج : ) «نازک آرای تن ساقه گلی » را که « به برش می شکست » !

کمتر از یکماه بعد که خاکستر سوخته های جنگ بر خاک وطن ماند علی به ایران برگشت امّا دیگر همان علی نبود !

خوانده بودم از سیّد مرتضی آوینی ( که عزیزترین مرتضاست برایم بعد از مولا مرتضی علی ) که « زنده ترین روزهای زندگی یک مرد روزهایی است که در مبارزه می گذراند » وعلی حالا بزرگتر شده بود و زنده تر از همیشه حرف میزد ... وبلاگش هم دیگر خانه ی روزمرّگیهایش نبود و « بود و نبود » اش فرق می کرد و اگرچه در مدت کوتاهی به یکی از مهم ترین منابع خبری تحلیلی درباره ی لبنان تبدیل شد ( و از همین جا چند رسانه ی خبری مهم در دنیا علی را خبرنگار خود خواستند ) اما دیگر فقط خبر و تحلیل نبود ؛

علی در آن سایت حرف می زد ، هویّت داشت ، نظر می داد ، راه حل داشت ، عصبانی بود ، خوشحال بود ... بود و بود وبود ... و خوب ! وقتی کسی « هست » همیشه کسانی پیدا می شوند که با « بودنش » جای خود را تنگ ببینند ؛ همان ها که« بودن » شان در « نبودن » دیگران و « بزرگی » شان در « کوچکی » دیگران است ...کاریز کم کم داشت پررو می شد ... داشت جا را برای آخورهای سیاسی که با رونق حماقت و ولایت می چرخند - نه با برکت معرفت و حرّیت - تنگ می کرد ...

حالا یکسال گذشته از آن روزها و کاریز دیگز نخواهد نوشت ... البتّه من فقط تا یکساعت بعد ار آخرین پست علی که نوشت : دیگر نمی نویسد ، بغض کرده بودم ولی حالا دیگر اصلا غمگین نیستم که علی کلمه هایش را زندانی کرده است ! آخر او هم ( به قول سید ابراهیم نبوی ) دریافته است که :این کلمه ها عزیز دردانه های ما هستند ، همین ها هستند که ناز پرورده ی خودمان کردیم شان و گذاشتیم تا در وحشی ترین و انبوه ترین بخش های جنگل روحمان از طراوت و  شادابی سیراب شوند ، جان بگیرند و بعد فرو بریزند بر سپیدی های کاغذ ....اما  لاشخورها و ژاندارم ها و فاحشه گردان ها روی کلمه های عزیزمان هم نرخ می گذارند...گران هم می خرند به قیمت یک زندگی...می خرند و کلمه ها را هم به فحشا می کشند...آنها از ما کلمه های مرتب و منظم و مودبانه می خواهند....از ما میخواهند بچه هایی را بزاییم که شبیه به آنها باشند و بچه های مان را در صورتی می خواهند که بفروشیم شان به آنها ...پس چه خوب که به آنها تن نمی دهیم و دست بچه های مان را می گیریم و در خانه حبس شان می کنیم !

چه خوب است که دیگر کاریز نیست !

... و می گذرد این روزها هم ...خدا را شکر که زنده هستیم و امیدواریم هنوز ...تا شاید وقتی دیگر باز هم کاریز بسازیم !


 نوشته شده توسط محمد در دوشنبه 86/4/4 و ساعت 4:37 عصر | نظرات دیگران()

بالا

بالا