سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جمعه 103 آذر 2: امروز

 

  یکصد روز پیش ، وقتی حیران و سرگردان ، با دنیای حقیقی و مجازی وداع گفتم فکر نمی کردم به این زودی باز گردم ... حالا هم مستی پاییزی ام را و غربت غروبهای  زندگی درتبعید را بهانۀ بازگشت می کنم تا کسی نفهمد که چقدر دلم برای نوشتن و خواندن و گفتن و شنیدن تنگ شده است...

مدّتهاست زندگی در مه را تجربه می کنم ؛ مه غلیظی از پرسش ها و تردید ها و حیرت ها که جلوی نگاهم را گرفته و باز هم خدا را شکر که هنوز نابینا نشده ام ...

اعتراف می کنم که غمگین نیستم از این روزها ؛ زیرا عریانی و بی نقابی این ایّام را دوست دارم ... راستش سالیان درازی از یکسو گمان می کردم که "مسئول" حفاظت از ایمان دیگرانم و از سوی دیگر -شاید نا خواسته- در تعارض میان شخصیت (آنچه هستم) وآبرو (آنچه دیگران درباره ام می پندارند) آبرو را برگزیدم تا مبادا هنجارهای مصنوعی آسیبی ببینند!

ماههاست که حال توبه دارم ...فهمیده ام که باید "خود واقعی" ام را دریابم و آبرویم را به خدا بسپارم (یعزّمن یشاء و یذلّ من یشاء) و دریافته ام که این "حقیقت ایمان" است که می تواند حافظ من و دیگران باشد و راستی ما کی هستیم که خود را حافظ ایمان همگان پنداشته ایم؟! ( انا ربّ الابل وللبیت رب ) اگر مشک ایمان خود ببوید نیاز به تبلیغ عطاّرهای دوره گردی مثل من نیست ... به قول "جبران خلیل جبران" نازنین : " آن کس که خرقۀ تقوا را چون فاخرترین جامۀ خویش بر تن می کند همان بهتر که عریان باشد ! زیرا از پشت آن تن پوش تظاهر ، باد و آفتاب در پوست او رخنه نخواهد کرد ".

حالا حال و روزم بهتر است و درانتظار رسیدن ام به نقطه ای که "مولانا" رسید تا بخوانم:

تابش جان یافت دلم ، وا شد و بشکافت دلم

اطلس نو بافت دلم ، دشمن این ژنده شدم

در میانۀ بحران های عمیق نظری امّا ، مشکلات دیرپای زندگی نیز بر این گردباد دمید تا خانمان را هم پس از ایمان بسوزاند امّا شکر که بر فراز این طوفان ، کسی بود که دوست نداشت مرا تسلیم و قامتم را شکسته ببیند ؛ کسی که با عطر حضور و نفس اش جان تازه ام بخشید و نتوانست "آخرین قطره ی این جام تهی" را به تماشا بنشیند :

"گرچه می گفت که زارت بکشم می دیدم         که نهانش نظری با من دلسوخته بود"

تنگ نظری و اوهام کسانی ، در سکوت و انزوای این ایّام ، پریشانم نکرد فقط به یاد غزل "عراقی"افتادم که:

نخستین باده کاندر جام کردند      ز چشم مست ساقی وام کردند

به گیتی هر کجا درد دلی بود       به هم کردند و"عشق" اش نام کردند

چو خود کردند راز خویشتن فاش      "عراقی" را چرا بدنام کردند؟!

دلتنگی های همسفران و کامنت های لبریز از درک و مهر، نگذاشت این خانه را یکسره ویران کنم و حالا که بازگشته ام از این سفر خلوت ، جز سوغات "سپاس و شرم" هیچ برایتان ندارم ،هیچ...

تا بعد.

 


 نوشته شده توسط محمد در چهارشنبه 86/7/18 و ساعت 11:19 عصر | نظرات دیگران()

بالا

بالا