از عیادت تو برمی گردم و به تو فکر می کنم ...
از آخرین باری که دیده بودمت چقدر تکیده و پیر شدی یحیی !
این هم از غربت روزگار ماست که برای تو می نویسم و با تو حرف می زنم اما ، نمیخواهم که تو بخوانی و بدانی ، دوست ندارم از « من » بیشتر بخوانی و بدانی که چرا به اینجا رسیده ام و رسیده ایم ... نه آنکه گمان کنی برای یافته ها و گفته هایم از تو می ترسم که هیچوقت ترسناک نبودی و صبور و شکیبا تحمل مان می کردی و می کنی
اگر با تو حرف نمی زنم از شرم است نه از ترس ! آخر آن کپسول های بزرگ و تاول های کوچک و نفس های صدادار و سرفه های خش دار و طولانی ات ،جایی برای حرفهای من نمی گذارند ... و تو دیدی که حتی نتوانستم ( لااقل به خاطر همسرت که مثل فرشته ها بالهای خود را بستر تن رنجورت کرده و تاول های صورتت را هم عاشقانه می بوسد و می بوید ) کمی در نقاب خنده و شوخی خود را پنهان کنم ؛ زیرا با اولین طنزی که گفتم تا بخندانمتان ، اشک هایم آبرویم را بردند ؛ اگرچه تو خندیدی تا آبروی مرا و طنز مرا حفظ کنی !
می بینی یحیی ! تو با این رنجوری تن ، پای شوخی های ما نیز می ایستی و می خندی و ما امّا در « جدّی » های مان نیز تاب ایستادن نداریم ... تازه می فهمم که اشتباه کردم یحیی که گمان می کردم به عیادت « تو » می آیم ! آخر اینجا ، کنار ملافه های سپیدی که هر روز باید عوض شود تا خونابه های گلویت چشم های ما آدمک های پاستوریزه را آزاز ندهد ، من به عیادت « خود » آمده ام ! من به آن کپسول های بزرگ اکسیژن بیش از تو محتاجم یحیی ! تو که یحیایی و « حیات » اسمی است که خدا به مادرت الهام کرده تا بر تو بگذارد ... اینجا این منم که تنگی نفسهایم ، لحظه هایم را به شماره انداخته و حیاتی نو را به انتظار نشسته ام ...
دلم شور می زند یحیی !
اما حتی اگر دکترت درست گفته باشد و تو رفتنی باشی چه سبکبار می روی عزیز خسته ی من ! آخر تو خوب میدانی که تنت را به کدامین آتش سپرده ای و حتی امروز که بیش از بیست سال از آن معرکه گذشته ، هنوز پرچم سرخ گنبد امام عشق در چشم های سیاه تو تاب می خورد و با دلت بازی می کند ... گویی آن بمبهای شیمیایی ، نه فقط تنت را که همه ی تردیدها و مسئله هایت را سوزانده اند و این شد که « کتاب » همچنان برای تو مقدس است و هنوز التماس دعا از کسانی داری که دعا را به نام خود سند زدند و از میان بی نهایت نردبان هایی که قد به آسمان کشیده اند خلق را تنها به یک نردبان فرا می خوانند و صراط مستقیم اش می نامند تا عوارض ورود و خروجش را بگیرند و زندگی بگذرانند ... و « تو » در محاصره ی چارگوش این تخت هنوز با خاطرات پیشین خوشی و آنها را راستگو می پنداری !
چه سبکبار میروی یحیی ... که در آتش معرکه ای سوخته ای که میدانستی خاکسترت را فرشتگان به بهشت می برند ... و ما امّا ، در آتش روزگاری می سوزیم که نمی خواهیم « بهشت نقد » امروز را به نسیه ی « وعده ی فردای زاهد » بفروشیم ! تو آسمان دیگری را دیده ای که گوارایت باد یحیی جان ! اما من که در حیرت همین آسمان بالای سرم مانده ام که نمی توانم با « می گویند » های متقدّس آرام شوم ... بگذار همین آسمان و ستاره ها و باران و شب مهتابش را بفهمم و خوش باشم ، « جنّات تجری من تحتها الانهار » پیشکش !
... قسم به روح همان آقا که فدای کربلایش شوم ، پیکرهای به خاک افتاده ی بیابان طفّ هنوز همان جا مانده یحیی جان و این تابوت ها که بر دوش ها می بینی خالیست و این گورها که ما بر آنها قرن هاست فاتحه می خوانیم آرامگاه کسی نیست ... هیچکس !
امروز که به عیادتت آمدم خواستم بگویم که به تو - با همه ی رنجهای طاقت فرسایت - حسودیم می شود ... تو چشم هایت را می بندی و چشم های ما می بیند اما دست های مان را بسته اند که مبادا بنویسیم و لبهای مان را دوخته اند که مبادا بگوییم یا بخندیم یا ببوسیم ... شادی های مان حرام و دلهای مان محروم ... من از این نردبان و این صف طولانی و این پلّه های کهنه ی لرزان خسته ام و نردبان دیگری می جویم ...
اگر بهشت همان آغوش خدا باشد که به هزار اسم خواندندش ، من و تو از هر نردبانی که بالا برویم آخرش روزی دوباره به هم می رسیم در یک آغوش ! ... آن روز دیگر نه من اینقدر آشفته ام و نه تو اینهمه خسته ... نه من گریه می کنم نه تو سرفه ... نه من محتاج این نقاب کوچکم نه تو مضطرّ آن کپسول های بزرگ ! آن روز دیگر هیچکدام مان نفس تنگی نداریم ...
صدای نفس هایت آرامم نمی گذارد ... اینقدر سرفه نکن یحیی ... الهی من فدای گلوی خسته ات شوم عزیز دلم ... یحیی ... یحیی ... یحیی
نوشته شده توسط محمد در سه شنبه 86/8/22 و ساعت 2:37 عصر |
نظرات دیگران()