در کودکانه هایم بارها اندیشیده ام که خدا چه شکلیست؟ و هر بار صورتی از او را تصور کرده ام
سالها بعد خدا را عالمانه تر شناختم و سه تصویر از خدا را در برابر خود دیدم :
خدای فقیهان ، خدای فیلسوفان و خدای عارفان
خدای فقیهان بیشتر به یک قاضی تنگ نظر شبیه بود که عقده ی حکمرانی و مجازات داشت و به وعده ی بهشت آسمان ، زمین را بر بندگانش جهنم ساخته بود ؛ خدای سختگیر و بخیلی که بیشتر به کار "پشمینه پوشان تندخو" می آمد تا به کار بندگانی محتاج و مشتاق ؛ خدایی که رسیدن به او از رساله ی عملیه ی پاکان پوک یا پوکان پاکی می گذشت که در شناخت مردمان پیرامون خود نیز عاجزند و حرف ساده ی آدمیان را نمی فهمند چه رسد به وحی پیامبران.
خدای فیلسوفان را تا اندازه ای خواندم که به کار دانشنامه ام بیاید ... خدایی که بیش از آنکه شایسته ی بندگی و دلبردگی و نیایش و پرستش باشد موضوعی برای گفت و گوهای انتزاعی فلسفی بود.
خدای عارفان را همیشه دوست می داشتم ؛ خدایی که یکی بود ولی یکی نبود ، خدایی که آنقدر بزرگ بود که قابل توصیف نبود چه رسد به آنکه در کمین کوچکی های ما باشد ، خدایی که بدی های ما را نمی دید تا نوبت به بخشیدن برسد ، همان خدایی که عارفان ، با عقل و دل ، او را در همه جا و همه چیز و همه کس یافتند و دیدند که هر روز در قامتی تازه جلوه گری می کند و " کلّ یوم هو فی شأن "
باحسن وناز و دلبری درجلوه ی حور و پری / هر دم به شکل دیگری یارم به بازار آمده
... و حالا که مدتهاست از ایمانم به خدای عارفان می گذرد به همان حیرت حافظ مبتلایم که:
سرّ مگو که عارف سالک به کس نگفت / در حیرتم که باده فروش از کجا شنید؟!
ناگهان در یافتم چنین خدایی که با عنایت "پیر طریقت" خود را به عارفان نشان می داده چه بی نقاب و بی تکلف ، خود را به دل ساده ی چوپانان و رهگذران بی ادعّا سپرده و با همین دلبری و دلبردگی ، خدایی می کند !
ناگهان پرده بر انداخته ای یعنی چه؟ / مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه؟
شاه خوبانی و منظور گدایان شده ای؟/ قدر این مرتبه نشناخته ای یعنی چه؟
آن خدایی که در جان ابوسعید ابوالخیر و بایزید بسطامی و ابن عربی یافته بودمش ناگهان در آغوش چوپانی دیدمش که برایش "چارقد می دوخت و سرش را شانه می زد" و از یک نقّاش شنیدمش که می گفت: "من خدایی دارم که در این نزدیک است ... لای این شب بوها ، پای آن کاج بلند ..." و با حسین پناهی دیدمش که با هم چای می خوردند ؛ چشم در چشم هم ! ... وبا خواهرم فروغ سرودمش وقتی " بر روی او نگاه خدا خنده می زند " و با پائولو کوئلیو خواندمش " که همواره خدا را تجربه می کند و هر چیز را نماد و نشانه و آیینی از او می فهمد " و با کریستین بوبن بوسیدمش که خدا را در روسری ابریشمی آبی ژیسلن می پرستد و با خنده ی چشم هایش نیایش می کند و در آرامش قاصدکی یافتمش که خود را در زندگی ، رها کرده است ! ...
اشهد ان لااله الا الله ... من به یگانگی چنین خدایی شهادت می دهم و درباره ی او باز هم قصه ها خواهم گفت .
اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن / شکر ایزد که نه در پرده ی پندار بماند
محتسب ، شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد / قصه ی ماست که بر هر سر بازار بماند
نوشته شده توسط محمد در دوشنبه 86/11/22 و ساعت 12:51 عصر |
نظرات دیگران()