دوشنبه 03 بهمن 29: امروز

آن شب ، میهمان بزمی بودم که موسپیدی از اصحاب فرهنگ و هنر ایران نیز میهمانش بود . چنین ضیافتی در وادی هجران و هجرت ، دور از انتظارتر از آن است که به وصف آید !

از دیارم پرسید ‍، گفتم : بابل ، شهر بهار نارنج

به جام شرابی که در دست داشت خیره شد و با آه گفت : عجب ! یادش بخیر ...

پرسیدم : بابل رفته اید شما ؟ گفت : پاییز سال 1336 بود و با پرویز یاحقی و بیژن ترقی میهمان سید احمد خان خاتمی (فرماندار وقت بابل) بودیم ؛ از آنجا عازم بابلسر که شدیم  در همان جاده ای که دو سویش را درختان بهار نارنج گرفته است و نمیدانم حالا هم همان طور مانده یا نه ، و در حاشیه ی یک شالیزار ، برگ زردی از همان درختان خزان زده ، نرم نرمک روی شیشه ی ماشین نشست ... پرویز یاحقی به بیژن گفت : « حرف بزن از این برگ ! میخوام براش آهنگ بسازم ... » بیژن شعر گفت و استاد آهنگ ساخت ؛ به تهران که رسیدیم شعر را دادیم تا مرضیه بخواند ( و با صدایی که لطف پیری و شور جوانی داشت برای جمع خواند که ) :

به رهی دیدم برگ خزان / پژمرده ز بیداد زمان / کز شاخه جدا بود
چو ز گلشن رو کرده نهان / در رهگذرش باد خزان / چون پیک بلا بود

ای برگ ستمدیده ی پاییزی / آخر تو زگلشن ز چه بگریزی

روزی تو هماغوش گلی بودی / دلداده و مدهوش گلی بودی

 ای عاشق  شیدا / دلداده ی رسوا
گویمت چرا فسرده ام
در گل نه صفایی / باشد نه وفایی
جز ستم زِ وی نبرده ام
 آه ...  خار غمش در دل بنشاندم / در ره او من جان بفشاندم
... رفت آن گل من از دست / با خار و خسی پیوست
من ماندم و صد خار ستم  / وین پیکر بی جان
ای تازه گل گلشن / پژمرده شوی چون من
هر برگ تو افتد به رهی / پژمرده و لرزان

 او میخواند و مرا با خود می کشاند و می برد ... یادم آمد که پنجاه سال پس از آن روز که او به یاد می آورد ؛ زیر نم نم باران ، کنار همان شالیزار ، ایستاده بودیم ... نه فصل خزان بود و نه از مرضیه و پرویز یاحقی و بیژن ترقّی چیزی می دانستیم ، آنها نیم قرن پیش از آنجا گذشته بودند امّا رنج خزان و درد فراق و بوی بهار نارنج، همان جا مانده بود !

به یاد یار و دیار آنچنان بگریم زار / که از جهان ، ره و رسم سفر بیندازم

  


 نوشته شده توسط محمد در دوشنبه 87/1/19 و ساعت 2:31 عصر | نظرات دیگران()

بالا

بالا