امروز بیروت ، نم نمکی باران بارید و من که مجنون هوای ابری ام خوشحالم ... عجب !
امروز عصر ، عروسی زهرا و رضاست ... هرگز به آنها نگفتم که چقدر و چقدر و چقدر دلم می خواست آنجا بودم ... همدیگر را می خواستند و من چقدر سعی کردم به بابا بفهمانم که عشق از زندگی کردن بهتر است ! فهمید یا مجبور شد ؟ نمی دانم و مهم نیست ؛ مهم این است که آنها به هم رسیدند ... عاشق بمانند و خوشبخت و شاد .
مرداد 80 برای عروسی برادرم ، از زندان تقاضای مرخّصی نکردم ! و امروز برای عروسی خواهرکم نیز از تقدیر ... من با زندانبانان زندگی قصّه ها دارم !
نوشته شده توسط محمد در پنج شنبه 87/5/31 و ساعت 6:19 عصر |
نظرات دیگران()