دیشب دوباره فیلم میم مثل مادر را دیدم و همه چیز سرم آوار شد انگار !
از خاطره ی سفر آن غروب غریب به حلبچه ( کردستان عراق) ... تا بازخوانی همه ی رنج های حیات ... انگار با قرائت رسول ملاقلی پور از زندگی همداستان بودم : عذابی که تنها با نسیم های ناگهان از بهشت تحمل کردنی است !
... دیشب دوباره باران بارید ... و من با حیرت به صدایی گوش می کردم که از مناره ی مسجدی دور می آمد ... انگار باد ، آن صدا را چون امانتی به گوشم می رساند : انّا عرضنا الامانة ...فحملها الانسان انّ الانسان کان ظلوما جهولا !
... دیشب دوباره محسن چاوشی می خواند با صدایی که به گمانم انعکاس بغض و آشفتگی خدا بود در پشیمانی از خلقت انسان !
نوشته شده توسط محمد در شنبه 87/7/20 و ساعت 3:30 عصر |
نظرات دیگران()