عجب صبحی بود اون صبح سرد زمستونی وقتی به جاده ی مریوان خیره شده بودم
یادم اومد که 12 سال پیش قراربود بچه های کانون رو بیارم مریوان ؛ همزمان طرح یک مستند تلویزیونی رو نوشته بودم برای شهید بزّاز (که شهید کردستان بود) تا بسازیم و به پسرکش تقدیم کنیم ... که نشد و آخرش بعد از هماهنگی با مرتضی -که یادش بخیر- و یکی از گروه های تفحّص پیکرهای شهدا ، بچه ها رو بردیم خرّمشهر و مناطق جنوب ...
عجب صبحی بود .... نمیدونم هواسرد بود یا من اینهمه سردم بود ! ...
حالا بعد از 12 سال اومده بودم مریوان ؛ اما نه در جست و جوی عظمت این خاک و یاد شهیدان افتاده بر این خاک ...که برای رهایی از این خاک !
این تراژدیه یا کمدی ؟! ... کسی نمیدونه؟!
نوشته شده توسط محمد در جمعه 87/1/9 و ساعت 5:2 عصر |
نظرات دیگران()