برای اولین بار ، پاییز رسید و نفهمیدم ... و اگه میل های تبریک نبود تا الان هم نمی فهمیدم !
دارم اون صبح ( که بعدا فهمیدم پاییز رسیده بود ) رو مرور می کنم :
سوار تاکسی شدم و رادیو روشن بود و امّ کلثوم می خوند :
... أروح لمین واقول / یامین ینصفنی منک / ما هو انت فرحی وانت / جرحی وکله منک / أروح لمین ...
نمیدونم چه قیافه ای داشتم که راننده ازم پرسید که چمه و چرا ناراحتم ... جواب سر بالا دادم ؛
تلخندی زد و گفت : مع لیش ... الحیاة کلاّ عذاب یا زلمی ! ( عیبی نداره مرد ! زندگی همش عذابه)
... با همدلی و همزبونی جواب دادم : مزبوط ... انا معک میه بالمیه ( درسته ... من کاملا با تو موافقم ) و رفیق شدیم و شروع کرد به درد دل ...
اون حرف می زد و من احساس می کردم زندگی آروم آروم داره به من یاد میده که حتی شادیاش هم فقط فرصتیه برای آماده شدن برای رنج بیشتر
... پاییز رسید ؛ اگر این مه غلیظ جایی برای تماشا بگذارد ...
و لیس من صفاتک یا سیّدی ان تأمر بالسؤال و تمنع العطیّة !
منتظر بارون میمونم که به قول سیاوش : منم عاشقترم انگار وقتی بارون میباره ...
نوشته شده توسط محمد در پنج شنبه 87/7/4 و ساعت 11:10 صبح |
نظرات دیگران()