سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جمعه 103 آذر 2: امروز

عجب صبحی بود اون صبح سرد زمستونی وقتی به جاده ی مریوان خیره شده بودم

یادم اومد که 12 سال پیش قراربود بچه های کانون رو بیارم مریوان ؛ همزمان طرح یک مستند تلویزیونی رو نوشته بودم برای شهید بزّاز (که شهید کردستان بود) تا بسازیم و به پسرکش تقدیم کنیم ... که نشد و  آخرش بعد از هماهنگی با مرتضی -که یادش بخیر- و یکی از گروه های تفحّص پیکرهای شهدا ، بچه ها رو بردیم خرّمشهر و مناطق جنوب ...

 عجب صبحی بود .... نمیدونم هواسرد بود یا من اینهمه سردم بود ! ...

حالا بعد از 12 سال اومده بودم مریوان ؛ اما نه در جست و جوی عظمت این خاک و یاد شهیدان افتاده بر این خاک ...که برای رهایی از این خاک !

این تراژدیه یا کمدی ؟!  ... کسی نمیدونه؟!

 


 نوشته شده توسط محمد در جمعه 87/1/9 و ساعت 5:2 عصر | نظرات دیگران()

یا من بیده مفاتیح القلوب !

تحویل امسال ،  به شوکران 86 می اندیشیدم که سال تغییر سرنوشت من و باورهایم بود

... به حافظ تفألی زدم و خواندم که :

غلام نرگس مست تو تاج‏دارانند /  خراب باده ی لعل تو هوشیارانند
بزیر زلف دو تا چون گذر کنی بنگر / که از یمین و یسارت چه بیقرارانند
گذار کن چو صبا بر بنفشه‏زار و ببین /  که از تطاول زلفت چه سوگوارانند
نه من بر آن گل عارض، غزل سرایم و بس / که عندلیب تو از هر طرف هزارانند
ترا صبا و مرا آب دیده شد غمّاز /  و گر نه عاشق و معشوق، رازدارانند
تو دستگیر شو ای خضر پی خجسته که من /  پیاده می‏روم و همرهان سوارانند
بیا به میکده و چهره ارغوانی کن /  مرو به صومعه کانجا سیاهکارانند
نصیب ماست بهشت ای خداشناس برو /  که مستحقّ کرامت گناهکارانند
خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد / که بستگان کمند تو رستگارانند

عیدتان مبارک و جان و ایمان و مشق و عشق تان در امان !


 نوشته شده توسط محمد در یکشنبه 87/1/4 و ساعت 2:46 عصر | نظرات دیگران()

در این روزها که دسترسی به اینترنت برایم چندان آسان نیست و قطع طولانی مدت برق (گاه تا 15 ساعت) کلافه کننده است به همین خط خطی های گاه و بیگاه اکتفا می کنم ؛

 مجالی نیست برای پاسخ دادن به پست ها و ایمیل ها و کامنت هایی که هریک بارقه های حیاتند در این ساعتها که لاک پشتی و دشوار و غریب می گذرند

 همین بس که در این هجرت و تبعید ، زنده ایم و زندگی می کنیم و به قول سهراب:

هر کجا باشم آسمان مال من است ؛ پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین ، مال من است

چه اهمیت دارد گاه اگر می رویند قارچهای غربت؟!...


 نوشته شده توسط محمد در شنبه 86/12/25 و ساعت 7:3 عصر | نظرات دیگران()

نعم العبد ایّوب !

صبر بر تقدیر ! 

صبر بر تاوان تقصیر !

صبر برآوارگی و هجرت !

صبر بر آزادگی و هجران ! 

صبر بر زخم زبان ... صبر بر رنج انسان !

 آورده اند که : بهشت جایی است که در آن ترس از آینده و غم گذشته نداری ... آدمیان بیهوده نمی بینی و کلمه های بیهوده تر نمی شنوی

 (لا خوف علیهم و لا هم یحزنون ... لا یسمعون فیها لغوا و لا تاثیما)

دلتنگ بهشتم این روزها ...

                                       * * *

دوست دارم به آن رسول که خفتگان شباهنگام را به بیداری فرا می خواند : قم اللّیل الا قلیلا  بگویم که روزگار دیگریست نازنین !

 این بار ، آیه ای بخوان که پلک های بیدارمان را بر هم آرد

سالهاست انگار که نخفته ام و به اندکی خواب محتاجم به عمق خواب اصحاب کهف !

یا ایّها النبی

بر گوش این مسافر خسته ات لالایی بخوان

                                        * * *

... در تمنّای ضیافتی به لطف لیلة الوداع ...

 همان تخت چوبین ، همان حلقه ی اشک و لبخند ، همان صورت های سخت و دلهای نرم ،

 همان دودهای غلیظ ، همان نفس های عمیق ...

 و زینبم ! همان جام گردانی که رنگ عشق و عطر عود و طعم عسل داشت ...

  تنفّس در هوای حوّا گوارایش باد !

                                       * * *

أین فرجک القریب ، أین غیاثک السّریع ، أین رحمتک الواسعه ، أین عطایاک الفاضله ، أین احسانک القدیم ، أین کرمک یا کریم

به فاستنقذنی و بر حمتک فخلّصنی ... یا محسن یا مجمل یا منعم یا مفضل ...


 نوشته شده توسط محمد در سه شنبه 86/12/14 و ساعت 12:11 عصر | نظرات دیگران()

 

عطیه ی عزیز با خواندن پست آخرم برایم چند خطی نوشت ... با اجازه از خودش شما را نیز شریک لطافت و عظمت آن چند خط می کنم :

 امروز صبح ، به خانه که آمدم ، اولین کاری که کردم ، خواندن پستت بود . و نوشته ات مرا به فکر فرو برد و مرا برد به سالها پیش آن زمان که هنوز کودکی بیش نبودم .

 برادر عزیز و نازنینم ، از صبح فکر می کنم عجیب نیست ما همه مسلمانیم و (اگر بخواهم تعبیرات تو را بکار برم ) خدایمان از خدای فقیهان آغاز می شود ؟ و بعضی ها در همان خدای فقیهان باقی می مانند و برخی دیگر خدای عارفان و فیلسوفان را هم حس می کنند .

 می دانی من فکر می کنم خیلی هم به ایدئولوژی حاکمیت مربوط نیست . مگر پدر و مادرهای ما در روزگار ولایت مطلقه ی فقیه و حاکمان مدافع دین خدا زیست می کردند ؟؟ انگار نسلهاست که تنها خدایی که به انسانها نشان داده می شود خدای فقیهان است . و وقتی می خواهی به سراغ خدای عارفان بروی حذر داده می شوی از تنهایی رفتن در این مسیر که مبادا دینت را از دست بدهی !!

 می گذاری برایت کمی از خاطراتم بگویم ؟

 خدای کودکی من هم مثل خدای تو بود . نمی دانم شاید اسمش را بتوان گذاشت خدای فقیهان . خدایی که نشسته بود تا مچ من را در هر وقت و ناوقتی بگیرد . خدایی که همیشه شرمنده اش بودم برای هر فکر و خیالی و هر کلام و رفتاری . خدایی که احساس می کردم ، به من هیچ وقت محلی نمی گذارد و اصلا مرا نمی بیند .

خدایی که تنها در نمازهای بی حاصل می دیدمش و چوب به دست بالا سر سجاده ایستاده بود تا اگر صراط را سراط تلفظ کردم نمره ی رد به همان نماز بدهد . خدایی که زمان سنجی در دستش بود تا اگر نمازت کمتر از x دقیقه طول کشید ، بگوید نمازت نوک کلاغی هست و به درد من نمی خورد برو کالایی درخور من بیاور .

 خدایی که از ترس جهنمش می پرستیدمش و در حسرت دیدارش و گوشه چشمی از او می سوختم . و بهشتش را برای "از ما بهتران" می دانستم که من و امثال من در آن سهمی نداشتیم . مثل تشویق های بچه سوگلی های مدرسه ، که همیشه آنها دیده می شدند و من و امثال من – دانش اموزان درجه دو – سهمی نداشتیم .

خدایی که حتی بچه های سوگلی مدرسه را انگار بیشتر دوست می داشت . مثل معلمها و مدیر و ناظم مدرسه که آنها را بیش از ما دوست می داشتند و ما تنها شاگردان درجه ی دو بودیم ، حتی اگر شاگرد اول می شدی باز سایه ی سنگین بچه سوگلی ها روی سرت سنگینی می کرد . انگار خدا هم به آنها بیش از دیگران مدد می رساند !!

 خدایی که در مرامش موسیقی حرام بود ... خدای محرومیت ها و محدودیت ها ...

 باورت می شود ، حتی وقتی در مراسم های مدرسه دعا بر تعجیل در  ظهور امام زمان می کردند ، همیشه زیر لب دعا می کردم تا زمانی که من زنده هستم امام زمان آن خدا ، نیاید . می ترسیدم با شمشیرش به دو نیم تقسیم شوم و از هستی مرا ساقط کند . خدایی که او را مامور ساخته بود تا جهان را از گناهکاران و آدمهای بد پاک کند . از خدا و امامش ، توامان ، می ترسیدم . یادم است ، یک مدت کابوس امامش را می دیدم و خودم را می دیدم که از دستش فرار می کنم ولی عاقبت او مرا می گیرد و مرا مثل خیلی دیگر از گناهکاران به نیستی می سپارد .

 خدایی که به خاطر بیرون بودن تار مویت ، در آن دنیا از همان تار مو آویزانت می کردند و شقاوت قرین زندگی آن دنیایی ات می شد .

 گذشت ، درست یادم نیست چه وقت بود ، فکر کنم نوجوان بودم ، دوران راهنمایی ، خدایی را می خواستم که حرفهایم را بشنود و اخم نکند . کارش خرده گیری نباشد. دوست داشتم خدایی را پیدا کنم که مثل یکی از معلم ها – که عادت دختر بچه های راهنمایی است که با یکی از معلم هایشان مانوس باشند- با او حرف بزنم . افسوس که خدای آن معلم هم خدای فقیهان بود و من درمانده ، خدای را و بودنش را فراموش کردم . هر چند که نماز می خواندم  (گاه یکی در میان !!! ) ، هر چند هنوز انگار بود و من را می ترساند ، اما ...

 آموزه های دوران تحصیل دبستان و راهنمایی به هیچ کار نمی آمدند . درمانده تر و ناتوان تر از همیشه به آینده ای پوچ و مبهم می نگریستم . نه دلخوشی ای و نه هیچ چیز دیگر .

 گذشت ... تا اولین بار اسم ( دکتر ) سروش را جدی شنیدم  ... او اولین نفر بود که جرقه ای که مدتها پیش در ذهنم روشن شده بود را شعله ور ساخت .

 خدایی که مهربان است . خدایی که تو را هم می بیند . خدایی که در مرامش شهروند درجه ی یک و دو ندارد . خدایی که عاشقانه بنده هایش را دوست دارد  . خدایی که وقتی بنده اش می خواندش ، شوق شنیدن دعای بنده را دارد . خدای حافظ ، دلابسوز که سوز تو کارها بکند / نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند / زملک تا ملکوتش حجاب بردارند / هر آنکه خدمت جام جهان نما بکند / تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار / که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند ) خدای سعدی ( که تحمیدیه گلستان ، گلی خوش بو ست که هر بار می خوانمش پر می شوم از حس تازگی ) ، و خدای مولوی ( که کم خوانده ام و کم مانوس بوده ام و باید بیشتر بخوانم – نی نامه اش آتشی است بر جان و دل ؛ کز نیستان تا مرا ببریده اند / کز نفیرم مرد و زن نالیده اند   ) ، خدای ابوسعید ( از شبنم عشق خاک آدم گل شد / صد فتنه و شور در جهان حاصل شد / سر نشتر عشق بر رگ روح زدند / یک قطره از آن چکید و نامش دل شد ) و خواجه عبدالله . خدای سنایی که : ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی / نروم جز به همان ره که توام راه نمایی / ... تو رحیمی تو حکیمی / تو عظیمی تو کریمی/تو نماینده ی فضلی / تو سزاوار ثنایی ...

 خدایی که سزاوار ثنا بود نه از ترس جهنمش و نه به خاطر بهشتش که به خاطر خودش ، به خاطر خدایی خودش ، به خاطر بزرگی و مهربانی خودش ، به خاطر آنکه به وصف نمی آمد و آنقدر بزرگ بود که در ذهنم جا نمی گرفت و وقتی می خواندمش قلبم "تاپ تاپ " می کرد ، اما نه از ترس "سموم و حمیم" ش، نه از ترس "هاویه " و نه از ترس"ظل من یحموم" .  که به خاطر بزرگی و بی کرانگی اش...خدایی که در "یا عماد من لا عماد له ، یا سند من لا سند له ، یا حرز من لا حرز له ، یا انیس من لا انیس له " شناختمش ،

 ... هیچ وقت دیگر خدای بخیل را نمی خواهم ، خدایی که تنها به صفت جباریت شناخته می شود را نمی خواهم ، خدایی که من با او عشق بازی می کنم ، همان خدای مهربان شبان ، خدای دوست داشتنی خودم را با هیچ خدای دیگر عوض نمی کنم ، دیگر نمی خواهم آن روزهای کودکی ام تکرار شود .

 ...  به پسرکت حسودی ام می شود - هر چند رگه های خدای فقیهان احتمالا در مدرسه همراهش بوده است - که خدای کودکی هایش ، خدای مهربانی است ، خدایی است که می تواند بی لکنت زبان ، راحت با او حرف زد ، خدایی که می تواند درد و دل هایش را به او بگوید . نه مثل خدای کودکی های ما ، حسودی ام می شود به پسرک و حسرت کودکی او را می خورم ( شاید هم حالا که من و تو مزه ی هر دو خداباوری را چشیده ایم ، پرستش عاشقانه ی خدا بیشتر بهمان مزه بدهد و قدر شناس تر باشیم ، کسی چه می داند ؟ )

و در آخر ،

 نشان اهل خدا عاشقی است با خود دار / که در مشایخ شهر این نشان نمی بینم

 زمانه ی حافظ هم گویا شبیه روزگار ما بوده است ...

 

 


 نوشته شده توسط محمد در چهارشنبه 86/11/24 و ساعت 9:43 صبح | نظرات دیگران()
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

بالا

بالا