جمعه 103 آذر 2: امروز
دیشب دوباره فیلم میم مثل مادر را دیدم  و همه چیز سرم آوار شد انگار !
از خاطره ی سفر آن غروب غریب به حلبچه ( کردستان عراق) ... تا بازخوانی همه ی رنج های حیات ... انگار با قرائت رسول ملاقلی پور از زندگی همداستان بودم : عذابی که تنها با نسیم های ناگهان از بهشت تحمل کردنی است !
 
... دیشب دوباره باران بارید ... و من با حیرت به صدایی گوش می کردم که از مناره ی مسجدی دور می آمد ... انگار باد ، آن صدا را چون امانتی به گوشم می رساند : انّا عرضنا الامانة ...فحملها الانسان انّ الانسان کان ظلوما جهولا !  
 
... دیشب دوباره محسن چاوشی می خواند با صدایی که به گمانم انعکاس بغض و آشفتگی خدا بود در پشیمانی از خلقت انسان !

 نوشته شده توسط محمد در شنبه 87/7/20 و ساعت 3:30 عصر | نظرات دیگران()

ساعت 3 به وقت بیروت ، نخستین باران پاییزی بارید چه ناز و بی تاب و پریشان ! ... و من به رسم عهدی از 13 سال پیش در دوکوهه ( کنار حوض حسینیّه ی حاج همّت ) زیر باران رفتم تا دعا کنم به این امید و عهد و ایمان که دعا زیر باران مستجاب است ...

دلم صدای شجریان می خواهد تا بخواند و زار گریه کنم :

ببار ای بارون ببار / بادلم گریه کن خون ببار /  در شبای تیره چون زلف یار / بهر لیلی چو مجنون ببار ... ای بارون


 نوشته شده توسط محمد در جمعه 87/7/5 و ساعت 3:57 عصر | نظرات دیگران()

برای اولین بار ، پاییز رسید و نفهمیدم ... و اگه میل های تبریک نبود تا الان هم نمی فهمیدم !

دارم اون صبح ( که بعدا فهمیدم پاییز رسیده بود ) رو مرور می کنم :

 سوار تاکسی شدم و رادیو روشن بود و امّ کلثوم می خوند :

... أروح لمین واقول / یامین ینصفنی منک / ما هو انت فرحی وانت / جرحی وکله منک / أروح لمین ...

نمیدونم چه قیافه ای داشتم که راننده ازم پرسید که چمه و چرا ناراحتم ... جواب سر بالا دادم ؛ 

تلخندی زد و گفت : مع لیش ... الحیاة کلاّ عذاب یا زلمی ! ( عیبی نداره مرد ! زندگی همش عذابه)

... با همدلی و همزبونی جواب دادم :  مزبوط ... انا معک میه بالمیه ( درسته ... من کاملا با تو موافقم ) و رفیق شدیم و شروع کرد به درد دل ...

اون حرف می زد و من احساس می کردم زندگی آروم آروم داره به من یاد میده که حتی شادیاش هم فقط فرصتیه برای آماده شدن برای رنج بیشتر 

 ... پاییز رسید ؛ اگر این مه غلیظ جایی برای تماشا بگذارد ...

 و لیس من صفاتک یا سیّدی ان تأمر بالسؤال و تمنع العطیّة ! 

منتظر بارون میمونم که به قول سیاوش : منم عاشقترم انگار وقتی بارون میباره ...


 نوشته شده توسط محمد در پنج شنبه 87/7/4 و ساعت 11:10 صبح | نظرات دیگران()

در این سالهای اخیر که زندگیم دچار تب و تاب (به معنی واقعی کلمه) شده است یاران دبستانی ام (از بیروت تا تهران و شمال و اصفهان و ...) عزیزترین و جان سخت ترین داشته های من بوده اند ... حتی زینبم (همراه مهربان این سالهای تب و تاب) نیز بارها گفته است که « باید خدا را برای داشتن شان شکر کنی »  ...

خوب ! درست به همین دلیل نمی دانم چه کنم با نوشته های تلخم؟!  از یکسو از نگرانی شان عذاب وجدان می گیرم  و از سوی دیگر در همین « خانه ی دورافتاده » هم اگر ننویسم و غر نزنم که خفه می شوم ! بماند که از واکنش های رهگذران دور و نزدیک ، چیزها آموخته ام ...

آن روز (مثل دیروز) نوشته ی تندی خواندم و گفتم « کات ! دیگر غر نمی زنم » امّا سعید نوشت که : « تو کلمه های بی قرار آدم غر می زنه و یبقراری می کنه دیگه ! حالا می خوای کات کنی بهانه ی حرفای مفت دیگرون رو نگیر ! کلمه های بیقرار یعنی بیقراری و غر زدن » ... و باز در نامه ام برای سیّد مصطفی به عالم و آدم غر زدم ... در مجموع با سعید موافقم و دوست دارم بگویم که هرگز و هرگز مأیوس و ناامید نیستم ؛ فقط خیلی خسته ام ! این ترجمه ی روشن همه ی غرزدن های من است ... درست است که دوست داشتم و دارم که « حسرت یک آخ » را بر دل دشمنان زندگی بگذارم ؛ ولی حق دارم در حضور محرمان حرم دردهایم غر بزنم که ، ندارم ؟

به هر حال از همه ی مشورت ها ، دعاها ، نگرانی ها و حتی بد و بیراه هایی که نشانه ی دوست داشتن هاست شرمنده ی خدا و بندگانی هستم که « والله ما رأیت ابرّ و اوفی منهم » ...

خوب می شوم روزی !


 نوشته شده توسط محمد در شنبه 87/6/2 و ساعت 3:18 عصر | نظرات دیگران()

امروز بیروت ، نم نمکی باران بارید و من که مجنون هوای ابری ام خوشحالم ... عجب !

امروز عصر ، عروسی زهرا و رضاست ... هرگز به آنها نگفتم که چقدر و چقدر و چقدر دلم می خواست آنجا بودم ... همدیگر را می خواستند و من چقدر سعی کردم به بابا بفهمانم که عشق از زندگی کردن بهتر است ! فهمید یا مجبور شد ؟ نمی دانم و مهم نیست ؛ مهم این است که آنها به هم رسیدند ... عاشق بمانند و خوشبخت و شاد .

مرداد 80 برای عروسی برادرم ، از زندان تقاضای مرخّصی نکردم ! و امروز برای عروسی خواهرکم نیز از تقدیر ... من با زندانبانان زندگی قصّه ها دارم !


 نوشته شده توسط محمد در پنج شنبه 87/5/31 و ساعت 6:19 عصر | نظرات دیگران()
   1   2   3   4   5   >>   >

بالا

بالا