سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جمعه 103 آذر 2: امروز

سلام ؛ عیدتان مبارک و دلتان همیشه بهاری !

از آخرین پستی که نوشتم 19 روز گذشته و چقدر دیر شده برای تبریک به دوستان خوبم ...

مدتی است که در بیروت نیستم و سال نو را در قطع ارتباط با اینترنت و نیز در غربت دوری از وطن آغاز کردم.

سال 85 هم تمام شد با همه ی تلخی ها و شیرینی ها و آسانی ها و رنج هایش...

کوچک که بودم گاهی که پاهایم درد می کرد مادربزرگم می گفت : « چیزی نیست، داری قد می کشی پسرم » 85 ، سال قدکشیدن من بود و چاره ای نبود جز تن دادن به رنج های آن !...

 زمین سیّاره ی رنج است و از خامی تا پختگی راه درازی در پیش ( و تا « سوختن » که دیگر نگو و نپرس ! )

بدترین خاطره ی سال جنگی بود که بر لبنان تحمیل شد و تا 33 روز ادامه یافت...

عزیزترین خاطره های خدا زیر آوار ماند و دل « عروس خاور میانه » و عروسک هایش شکست...

تلخ تلخ ترین خاطره ها را نمی توان از یاد برد اما شیرین ترین ها را هم نمی توان به سادگی به یاد آورد...چون در این سیاره ی رنج ، « شیرین ترین ها » چندان پایدار نمی مانند...

وشکر که با این همه   

         « ما رأیت الاّ جمیلا »

اوایل سال 85 وبلاگ نویس شدم و دل نوشته های وبلاگ و یادداشت های مطبوعاتیم بهانه های پیدا کردن همسفرانی شدند که داشتن شان در این زمانه ی غربت و حیرت بدجوری غنیمت است...

درخلوتم صدها صفحه به یادداشت هایم درباره ی مثلث « دولت انسانی ، دین عقلانی ، جامعه ی اخلاقی » اضافه شد و روزها و شبها به فربه کردن نظری این افق گذشت...

اما می دانید ، در پشت این   کاراکتر شبه نظری و شأن شبه رسمی ( که گویی صبح و عصر فکر می کرد یا می نوشت ) جوانکی همیشه دلتنگ پنهان شده بود که غروب ها بغض می کرد و

شب ها بغضش می شکست و  ساحل « روشه » بر بسیاری از آن غروب ها و شبها گواه بود !

هر جه بود گذشت و سی و دومین بهار عمر با انبوهی از امیدها و آرزوها و توکل های تازه رسید...

دوست دارم امسال بیشتر از گذشته دین را با همه ی آرامش و روشنی اش و دنیا را با همه ی لذت ها و زیباییهایش زندگی کنم

و بیش از همیشه به « تقریر حقیقت و تقلیل مرارت » بیندیشم ...

میدانم که سال دشواری در پیش دارم اما مگر اندازه ی خوبیها و مهربانیهای خدا از اندازه ی سختیهای من بیشتر نیست ؟!

 


 نوشته شده توسط محمد در سه شنبه 86/1/14 و ساعت 10:44 صبح | نظرات دیگران()

 * فکر نمی کنم با اینهمه شلوغی کارهایی که سرم ریخته و سفری که در پیش دارم حسّ وخلوتی بمونه واسه نوشتن...ترجیح میدم اگه تو روزای آینده فرصتی پیدا کردم برم به وبلاگ هایی که برای پست های اخیرم کامنت گذاشتند سر بزنم و به بعضی از پیام ها جواب بدم...انتخاب شدن توسط پارسی بلاگ پای دوستانی رو به این خلوتکده باز کرده که حیفه بعضی از کامنت هاشون بی جواب بمونه..

 **بر اساس اخبار واصله ، اجتماع اعتراض آمیز صنفی معلمان در مقابل مجلس شورای اسلامی ، صبح امروز به شدّت سرکوب شد...طبق تاریخی هم که عطیه رو تصویر احمد باطبی نوشته ، با امروز 2800 روز از اسارت احمد در زندان حکومتی که قرار بود از الگوی عدالت علوی پیروی کنه میگذره..( هرچند همه ی ما فراموشکاریم و قدرتمندان فراموشکارتر...بیچاره ها شاید یادشون رفته اصلا برای چی اعلیحضرت سابق رو از کشور بیرون کردند و انقلاب شد و اینهمه شهید ...بگذریم ) امیدوارم معلمان بازداشت شده و احمد باطبی و همه ی اسیران ، شب عید کنار خانواده ها شون باشن

*** 14 مارس برای همه ی اونا که لبنان رو به خاطر خودش دوست دارن ( نه به عنوان سرزمینی برای ماجراجوییهای ایدئولوژیک دیگران ) روز بزرگیه...روز راهپیمایی عظیم و استقلال طلبانه ی لبنانیها برای پایان دادن به سیطره ی 30 ساله ی سوریه بر این کشور و به دست آوردن دوباره ی استقلال و آزادی برای عروس فرهنگی خاور میانه...این روز برای من یادآور « جبران توینی » و « سمیر قصیر » ( روزنامه نگاران شهید النّهار ) و همه ی اوناییه که « قلم توتم آنهاست » ! امروز رو به « احبّاء ستّ الحبایب » تبریک میگم و برای جنبش 14 مارس و نخست وزیر حکیم و با شعور این کشور آرزوی موفقیت میکنم و امیدوارم رهبر دوست داشتنی و شجاع مقاومت « سید حسن نصرالله » هم بیشتر از اینکه به فکر منافع ایران و سوریه باشه به لبنان فکر کنه ... حبیبی أرّب بصّ و بصّ و بصّ ، زعلان إزعل نصّ و نصّ و نصّ ...انت اکید خسران !


 نوشته شده توسط محمد در چهارشنبه 85/12/23 و ساعت 8:26 عصر | نظرات دیگران()

به نوشته ی روزنامه ی النّهار ، دیروز « اسامه بن لادن » 50 ساله شد و « طالبان » ضمن عرض تبریک ، برای طولانی شدن عمر وی دعا کرد... بنیادگرایی اسلامی و نفوذ قابل توجه آنها در کشورهای اسلامی و موفقیت آنها در ارائه ی چهره ای فاشیستی از اسلام ، راه روشنفکران دینی در جهان را بسیار دشوار کرده و تلاش شبانه روزی برای دفاع از قرائت رحمانی از اسلام را می طلبد...بن لادن ( افغانستان ) 50 سال دارد ؛ مصباح یزدی ( ایران ) 72 سال دارد و ایمن الظواهری (پاکستان ) تقریبا هم سن و سال مدل ایرانی خویش است و ابو مصعب الزرقاوی (اردن) هم قبل از 40 سالگی در عراق کشته شد اما در میان همه ی اینها تنها مصباح است که توانسته نظریه ی خود را به قدرت برساند و دولت مطلوبش را بر کشور حاکم کند به همین دلیل کار روشنفکران ایرانی از همه ی همفکران شان در سراسر جهان سخت تر است...رویارویی ما با آنها رویارویی مرگ و زندگی است...بستگی دارد کدامیک در این رویارویی زودتر به شهادت برسیم !! ...بیچاره خداوندی که هم ما و هم آنها آرزوی لقائش را داریم !

***شب اربعین امام عشق ، دلم به شدّت هوای کربلا کرده بود...می گویند دو سوی یک خیابان کوتاه که نامش را « بین الحرمین » گذاشته اند ، بر مزار دو برادر ، دو گنبد طلایی ساخته اند...اگر روزی قسمتم شود که آنجا را ببینم با آن دو برادر حرفها خواهم داشت...اگر بغض های کهنه بگذارند آنقدر در آغوش شان درد دل خواهم کرد تا باور کنند که ما نیز تشنه ایم..و مانند کودکان شان یتیمیم و مثل خواهرشان اسیر و آواره ...

می گویند ظهر عاشورا هنگامی که یاران حسین بن علی در میانه ی نبرد به نماز ایستادند  یزیدیان بر امام عشق، خرده می گرفتند که : « نماز تو را خداوند نخواهد پذیرفت ! » و خود به امامت « عمر سعد » نماز گذاردند...

...آری اگر بغض های کهنه بگذارند با شما حرفها خواهم داشت...ای امام عشق...برخیز و در این آفتاب سوزان بیابان طف ، نماز بگذار که از امامت عمر سعدها سخت خسته ایم و دلمان هوای قنوت تو را کرده است ! ...

ای برادر باوفا که مهتاب بنی هاشمت خوانده اند...برخیز که مشک ها ی مان هنوز خالیست و فرات، جز با دست های تو آزاد نمی شود !

و تو ای خواهر که محجّبات حرم خلیفه ی مسلمین ، بر پریشانی موهایت خندیده اند  و تو امّا بغض آن خنده ها را  نگهداشتی تا آن روز که به مدینه بازگشتی و همه را یکباره بر مزار رسول الله گریستی...برخیز و بار دیگر با پیامبر سخن بگو ...این بار اما از زخم زبان ها و سنگ ها و نیزه هایی بگو که به نام شما و به رسم دفاع از شما بر جان و تن دوستان شما می رود ..برخیز دختر فاطمه که از آن روز و از آن سال تشنه تر ، تنهاتر ، غریب تر و مظلوم تریم ...!

السّلام علی من جعل الله الشفاء فی تربته...السّلام علی من الاجابة تحت قبّته... 

 


 نوشته شده توسط محمد در یکشنبه 85/12/20 و ساعت 7:15 عصر | نظرات دیگران()

 یکم . راستش از منتخب شدنم تعجّب کردم...به هر حال از داوران محترم پارسی بلاگ که این وبلاگ را انتخاب کردند صمیمانه ممنونم هرچند نمی دانند که اگر دلایل این انتخاب را ( حداقل به خودم ) بگویند چقدر خوشحالم می کنند ! می مانند آنهایی که پیام گذاشته اند و تبریک گفته اند و یا بازدید کرده اند ؛ شرمنده ی لطف شان هستم و در اولین فرصت به یکایک شان سر می زنم تا هم تشکر کنم و هم از دوستان جدیدم چیزهای جدیدی یاد بگیرم.

 دوم . 8 مارس را به همسر نازنینم ، مادر مهربانم ، خواهر های گلم و همه ی دوست دخترهایم ( البته نه با ترجمه ی ایرانی اش ) تبریک می گویم و آرزو می کنم روزهایی را که بتوانند آزادی ، برابری ، ایمان و زیبایی را زندگی کنند ... امروز خواندم که بسیاری از بازداشت شدگان تجمع فعالان حقوق زن آزاد شده اند اما هنوز دوست خوبم « ژیلا بنی یعقوب » و چند نفر دیگر در انفرادی اند... شجاعت ، شعور عمیق و خستگی ناپذیری ژیلا بین دوستان روزنامه نگار، مثال زدنی است...دریغا ، مبتلا به جماعتی هستیم که به تعبیر مولا علی  : عالمها ملجم و جاهلها مکرم ( دانایان شان را به زیر می کشند و لجام می زنند و نادانان شان را تکریم کرده بر صدر می نشانند ) . وقتی برای هجرت به لبنان از ژیلا خداحافظی کردم آخرین کتابش را به من هدیه کرد و بر صفحه ی نخستش نوشت «...به امید روزهای بهتر » ؛ از آن روز 3 سال گذشته و هنوز با حسرت ، روزهای بهتر را انتظار می کشیم ... روز و روزگار چقدر دیر می گذرد دوست من ، نه؟!

 و سوم .« رسول ملاقلی پور » در حال ساخت مستند « عصر روز دهم » و چند روز مانده به سفر کربلا ( برای تکمیل کار ) درگذشت ! شاید عجله داشت تا از قافله ی روز دهم جا نماند...و من تا خبرش را شنیدم بیت های « علی معلم » را زمزمه کردم که :

  هلا نسیم تند سیر اگر به گشت می روی / هلا بلند آفتاب اگر به دشت میروی / امیر گردبادها اگر سوار می شوی / سفیر ذوق و یادها اگر به کار می شوی / برای دشتها بگو چکامه ی تر مرا / به گوش بوته ها بخوان غم برادر مرا / به گوش قمریان بگو برای سارها بخوان / بگو و بارها بگو بخوان و بارها بخوان :/ نه هیچ گردم از قفا نه هیچ در برابرم / در این سفر پگاه تر سوار شد برادرم ...


 نوشته شده توسط محمد در پنج شنبه 85/12/17 و ساعت 11:20 صبح | نظرات دیگران()

      1. شبهای مهتاب هنوز برای من عادی نشده...نمیدانم چرا ؟ شاید به این دلیل که در شبهای مهتابی زندان ، حسّ غیر قابل وصفی داشتم و تا وقتی ممکن بود پای پنجره ی کوچک نمازخانه می نشستم و مهتاب را تماشا میکردم و می نوشتم... هنوز هم وقتی یادداشت های تنهایی آن شبها را دوباره مرور می کنم احساس می کنم کم نظیرند...درست در چنان شبهایی « هم بندیها » که میدانستند حس خوبی دارم از من می خواستند که برایشان بخوانم و طبیعی بود که من هم  بخوانم : « امشب شب مهتابه حبیبم رو میخوام... » یک روز وقتی معاون فرهنگی زندان که یکی از همین « حجة الاسلام های استاندارد نظام » بود ، آمد و تذکر داد : در شأن شما نیست که...گفتم « مگر در شأن من بود که زندان بیایم ...شما لطفا نگران شأن من نباشید ‍؛ همین که میخوانم تا جمعی را شاد کنم یک دنیا می ارزد...» بگذریم ... حالا دیگر نه آن قفس کوچک هست و نه آن پرنده های قفسی...اما هنوز هر وقت شب مهتاب می شود باز هم « حبیبم رو میخوام...» !

     2. در خاطرات پروفسور حسابی خواندم که : « وقتی در دانشگاه سوربون تدریس می کردم روزی در ساعت آخر درس، یک دانشجوی دوره ی دکتری نروژی پرسید: استاد ! شما که از جهان سوم می آیید جهان سوم کجاست ؟! در حالی که چند دقیقه به آخر درس مانده بود مطلبی را فی البداهه گفتم که روز به روز بیشتر به آن اعتقاد پیدا می کنم...گفتم : جهان سوم جایی است که اگر کسی خواست مملکتش را آباد کند خانه اش خراب می شود و اگر بخواهد خانه اش آباد باشد باید در تخریب مملکتش بکوشد. »... این روزها بیش از همیشه احساس بی خانمانی می کنم...

     3...با دستهای خسته اش سالهاست چتر را بر سرت نگهداشته تا خیس نشوی و تو عاشقانه کنارش نشسته ای و لذت تماشای باران را میبری اما حتی نمیدانی که چرا خیس نیستی و سردت نمی شود...تازه برای عاشقتر بودنت منّت هم میگذاری... و او مثل همه ی این سالها ، باز نگاهت می کند که : هر چه تو بگویی نازنین !

     4. شب مهتاب ، همسرم خواب دید که « دختری زیبا به دنیا آورده و به شدّت از اینهمه زیبایی و شیرینی خوشحال است...اما هرچه فکر می کند نه آبستن بوده و نه رنج زایمان کشیده..ناگهان بر تخت مجاورش من را می بیند که از درد زایمان و فارغ شدن آه می کشم » و در اوج حیرت بیدار می شود...قرار است از صاحبدلی تعبیرش را بپرسم ...هرچند خود بهتر از هرکس می دانم که تعبیرش چیست ! 

     5. چقدر احساس ناتوانی کردم وقتی دیدم در برابر بازداشت دسته جمعی زنان ( که بعضی از آنها از دوستان دوران روزنامه نگاری در ایران هستند ) تنها میتوانم بگویم که « اللهم فکّ کل اسیر »...

برف چشمی به سپیدی زد و تابستان باخت                  این خدا کیست که در معرکه ی شیطان باخت ؟!    


 نوشته شده توسط محمد در سه شنبه 85/12/15 و ساعت 10:50 صبح | نظرات دیگران()
<   <<   11   12   13   14   15      >

بالا

بالا