حالا دیگر یکسال گذشته از آن شب نه؟!
از آن شب هولناک که فرسنگ ها دور از تو ، هق هق گریه های بلندم تمامی نداشت !
از آن شب بی ستاره که خاطرات 20 ساله ی مان از نوجوانی تا حالا خاکستر شد و بوی پیکر سوخته ات تا ابد در مشامم ماند...
بگذار اعتراف کنم که تو مرا در یک تناقض ابدی فرو بردی و بزرگترین معمّای زندگیم شدی...چرا آمدی ؟ چه کردی و چرا اینگونه رفتی؟
...همیشه می گفتی منتظر منی تا بیایم و هر بار که می آمدم می گفتی دلت باز می شود و راهی نو پیدا...دروغ می گفتی نه؟! که اگر راست بود چرا نتوانستم به آشفتگی های تو راهی پیدا کنم ؟
کاش بودی و با همه ی توان سرت فریاد می زدم و بغض های کهنه ام را با سیلی داغی نثارت می کردم...دلم تنگ شده برایت دوست من...برای خنده هایت ، برای آرزوهای احمقانه ات...حتی برای قدر ناشناسی هایت !
شب های ساحل نشینی مان را یادت هست ؟...قلیان دو سیب ، چای داغ و گپ های داغتر
کاش آن شب ها که از عشق می پرسیدی و مرا به خاطر «...» بی عرضه می خواندی نقاب را کنار می گذاشتم و برایت می گفتم که نه...اینطورها هم نیست... من هم روزگاری عاشق شده ام و دل سپرده ام ؛ اما اگر عشق ، مقدّس است به خاطر خود عشق است نه به خاطر رسیدن به معشوق !
کاش می گفتم برایت از شراب هایی که شور مستی اش را...و از چشم هایی که هیجان نگاه هایش را...و از دست هایی که لذّت احساس نوازشش را در خویش حبس کرده ام تا حرمت عشق را نگه دارم ! زیرا تاوان عشق من ، ظلم به دیگران بود و من نمی خواستم و - نمی خواهم - ظالم باشم ؛
کاش می گفتم تا بفهمی هر کس که از عشق نمی گوید و دلتنگی ها و اشک هایش را پنهان می کند بی عرضه و ابله نیست... تا بفهمی آن کس که می گرید یک درد دارد و آن که می خندد هزار و یک درد...تا بفهمی که گاه ارزش عاشقی به نرسیدن است اما...
چه کنم که حالا دیر شده برای این حرف ها و تو به خاطر هویّت گمشده ، تناقض های مانده و گندیده ، و اشتباهات بزرگت مرتکب خطای بزرگتری شدی و آتش را انتخاب کردی !
یادت هست وقتی در زندان به ملاقاتم آمدی و از پشت شیشه ی کابین با ترحّم نگاهم می کردی برایت گفتم که « زندگی بزرگتر و شیرین تر از آن است که بتوان در سلول های سخیف محدودش کرد » و با غرور ادامه دادم: « اینها زندانی من اند نه بر عکس » ... اما تو نه تنها باور نکردی بلکه از این دنیای بزرگ برای خود قفس ساختی و حالا کجایی که ببینی قفس کوچکت را با خود دفن کرده ای اما زندگی هنوز در جریان است و جز چند نفر مثل همسر و همسفر سالهای آشفتگی ات کسی به یادت نیست... هست؟!
بد کردی دوست من... با خودت ، با او ، با 2 کودکت ...و با من...
همه می گویند که حادثه بود ؛ امّا نمی دانم چرا نمی توانم باور کنم ؟ کاش شبی به خوابم می آمدی و به من می فهماندی که اشتباه می کنم... بلکه این کابوس تمام شود !
شب جمعه رسیده است و من نمی دانم در کجای این عالم هستی...امّا بدان همیشه در دل سوخته ی منی وقتی « آل یاسین » می خوانم... وقتی به ستاره ها خیره می شوم... وقتی بوی دو سیب می آید... وقتی سیاوش می خواند:
خوابیدی بدون لالایی و قصه بگیر آسوده بخواب بی درد و غصه
دیگه کابوس زمستون نمی بینی توی خواب گلهای حسرت نمی چینی
دیگه بیدار نمی شی با نگرونی وبا تردید که بری یا که بمونی
دلتو بردی با خود یه جای دیگه اونجا که خدا برات لالایی میگه
میدونم می بینمت یه روز دوباره توی دنیایی که آدمک نداره
نوشته شده توسط محمد در پنج شنبه 85/10/21 و ساعت 5:1 عصر |
نظرات دیگران()