سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جمعه 103 آذر 2: امروز

ببخشید که دیر به دیر مینویسم ... اینجا جای دل نوشته های منه و طبیعیه که تا حسّش نباشه نمیتونم بنویسم اما شرمنده ی دوستام میشم که میان و سر میزنن...و البته چاره ای نیست !

گاهی حرفای نگفته اونقدر تلنبار میشن که رمقی واسه انتخاب و نوشتنشون نمیمونه...گاهی هم ترجیح میدم وبگردی کنم و یاد بگیرم به جای حرف زدن...بهونه ها واسه ننوشتن کم نیست که !

راستی کشفیّات منو تو وبگردی ببینید خوبه :  ماجرای وصیت دکتر شریعتی به استاد محمد رضا حکیمی رو تو چند پست اخیر وبلاگ برادر زاده ی استاد حکیمی دنبال کنید ، از اعلیحضرت حاج آقا هم خیلی خوشم اومد ، دلتنگیهای حمید داود آبادی هم منو حسابی به هم ریخت ( بماند که منم همیشه اشکم دم مشکمه ! ) ، اگر هم خواستید رقیبی واسه نانسی پیدا کنید آثار الیسا رو گوش کنید ، آدم خیال می کنه خدای نکرده از نانسی قشنگتر و حتی پخته تر میخونه ! آخرش هم یادداشت های سید ابراهیم نبوی رو تو وبلاگش بخونین تا با خنده از پای مانیتور بلند شید...مخلصناکیم...تا بعد

   *** ( لحظاتی پیش پست شراره رو خوندم...حادثه ای که برای پدرش اتفاق افتاده سخت نگران و مضطربش کرده...برای شفای پدر و آرامش شراره دعا کنیم..یا من اسمه دوا و ذکره شفا...ارحم من راس ماله الرجا و سلاحه البکا ) 

 


 نوشته شده توسط محمد در سه شنبه 85/12/8 و ساعت 9:12 عصر | نظرات دیگران()

1. قرآن، کتاب « عشق » نیست کتاب « ترس » است ؛ چون قرار نیست ترا قدم به قدم جلو ببرد بلکه تا می تواند تو را می ترساند و از زمین خوردنها می گوید تا مبادا در ظلمات زمینگیر شوی...اگر کسی با قرآن از زمینگیر شدن رهید و توانست روی پای خودش بایستد آنوقت دیگر از هر راهی که برود به خدا می رسد ( اینما تولوا فثم وجه الله )...قرآن، کتاب ترس از خدا و جهان، کتاب عشق به خداست و پر است از هزار راه نرفته...و تا هر دو کتاب را نخوانی « بنده » نیستی !

2. در ایران، تلاشی شروع شده که پنجم اسفند را به جای ولنتاین، روز عشق معرفی کنند ! گفته می شود که این روز در ایران باستان « جشن اسفندگان » بوده و ایرانیان این روز را به زنان اختصاص میدادند و جایگاه زن که مظهر عشق و مهر مادریست را گرامی می داشتند...به نظرم کار خوبیست اما نه به جای ولنتاین... ما به اندازه ی کافی بهانه برای نفرت و جدایی داریم ؛ لطف کنند علاوه بر ولنتاین این روز را هم بهانه ای برای دوست داشتن معرفی کنند ( هرچند من نمیدانم چرا همیشه در تقابل با دیگران و برای اینکه کم نیاوریم یاد ارزشهای ملی یا دینی خودمان می افتیم ؟ این مناسبتها اگر واقعیت تاریخی دارند چرا کنشمندانه مطرح نمی شوند و همیشه در موضع واکنش و انفعال قرار دارند ؟! )

3. رضا جان ! پرسیده ای از کی تا حالا (...) ؟ راستش را بخواهی پس از وداع با قم !

   یادم آمد که « صادق هدایت » در کتاب « نصف جهان » ، قم را « شهر مرده ها، عقرب ها، گداها و زوّارها » میدانست...مرده هایش را خدا بیامرزد و زوّارش را اجر و معرفت عطا فرماید... عقرب هایش را هم که کاری نمیتوان کرد ؛ چون اقتضای طبیعت شان اینست ( بماند که نیش زدن قربة الی الله لذّت مضاعفی دارد ) آنوقت میمانیم گداهایی مثل من و تو که اگر همین « عشق و زندگی » را کشف نکنیم و قدر ندانیم پس برای چه زنده ایم ؟... دعا می کنم که خدا اجر آن همه روشنی نگاه و سعه ی صدر و خوبی و مهربانیت را عطا کند و تو ، همسر و عروسک نازنین تان را از آن وادی ، رهایی بخشد ...راستی « سلام » در آن حدیث « السّلام علی اهل قم » سلام تحیت و علاقمندیست یا سلام وداع و ناامیدی؟!

4. ...با هم در قهوه خانه بودیم و من در فنجان قهوه می نوشیدم نگاهها و لطافت های تو را...وقتی زن فالگیر آمد و کف دستم را گرفت ، گفتم طالعم را بخواند اما در دست های تو !         ( غاده السمان / 11-2-1991 / بیروت )

   ... اون موقع ها موبایل نبود و دائم در فکر و خیال بودیم که عزیزترین کسی که دوستش داریم لابد داره به ما فکر می کنه و این دلخوشمان می کرد...الان موبایلت روشنه و سکوت موبایل یعنی کسی به فکر تو نیست !     ( صالح علا / 30-11-85 / تهران )

5. به قول نیما راشدان : « اگر میلوشویچ به جای مارس 2006 ، مارس 1990 می مرد نیم میلیون آدم در بالکان کشته و میلیونها نفر آواره و بی خانمان نمی شدند ؛ چون اگر او نبود هرگز فاجعه به این شدت اتفاق نمی افتاد »...نیما راست میگوید ! خبر مرگ، همیشه خبر بدی نیست...

 


 نوشته شده توسط محمد در سه شنبه 85/12/1 و ساعت 11:25 صبح | نظرات دیگران()

 14 فوریه « ولنتاین » ، بهانه ی دیگریست برای کشف « دوست داشتن » و « دوست داشته شدن »... بیچاره آنها که از سر دل نگرانی برای سنت ها و ارزش ها خود را از این بهانه ها محروم می کنند...حتی در قرآن هم از هیچ سنّتی دفاع نشده مگر « سنت الله » که چیزی نیست جز همین زندگی و همین انسان با همه ی داشته ها و توانایی هایش... و مگر توانایی، بالاتر و زیباتر و عمیق تر از « دلبری و دلبردگی » هست ؟!

 امروز که حکمت های پیامبرانه ی « پائولو کوئلیو » را می خواندم گفتم چند نکته از آن را برایتان بنویسم تا هم شما را شریک کنم و هم خودم از این میزبانی لذت ببرم و غم انفجار دیروز بکفیّا (شمال شرقی بیروت ) را فراموش کنم :

     ساون قدیس تصمیم گرفت زمین را بکند و آب را پیدا کرد...این چاه مردم را با امیدها ورویاها و مشکلاتشان به اینجا کشید ؛ کسی جرات کرد به دنبال آب بگردد ، آب خودش را نشان داد و همه دورش جمع شدند ؛ فکر می کنم وقتی شجاعانه به دنبال عشق بگردیم خودش را نشان می دهد و عشق های بیشتری را هم جذب می کند ، اگر کسی ما را بخواهد همه ما را می خواهند اما اگر تنها باشیم تنهاتر می شویم...

     عاشق باید بداند که چگونه گم شود و چگونه پیدا شود و چگونه توازن این دو چیز را حفظ کند !

    خدا به زمین آمد تا قدرت خویش را به ما نشان بدهد ؛ ما بخشی از رویای او هستیم و او رویایی شاد می خواهد ؛ بنابر این اگر بپذیریم که خدا ما را برای شادی خلق کرد باید فرض کنیم هر چیزی که ما را به سوی غم و اندوه می برد تقصیر خود ماست ، برای همین همیشه خدا را می کشیم  روی صلیب یا آتش !

                                                                    *****

 ولنتاین را به همه ی آنها که دوستشان دارم ( خصوصا آنها که با همه ی دنیا عوض شان نمی کنم ) و نیزتولّد علی عزیز را به معشوقه اش و پسرک شیرین شان و « ستّ الحبایب » تبریک میگویم 


 نوشته شده توسط محمد در چهارشنبه 85/11/25 و ساعت 11:2 صبح | نظرات دیگران()

یک سفر پژوهشی به واتیکان در پیش دارم که می تواند کارهایم درباره ی « حکمت مسیحی » را تکمیل کند و از این بابت خیلی خوشحالم...   

                                                                   *****

آن شب در ردیف مسافران خطوط هوایی مصر، ناگهان چشمم به مسافری آشنا افتاد : « نانسی عجرم » خواننده ی عاشقانه های لبنان که مسافر قاهره بود...همانطور که به او خیره شده بودم به این فکر می کردم که: دنیا بدون لبنان، و لبنان بدون آزادی، و آزادی بدون موسیقی، و موسیقی بدون نانسی هرگز به قشنگی نبود...بود ؟!

خدا بیامرزد استاد روزگار جوانی مان مرحوم دکتر محمد مددپور را که می گفت : « باید » و « بودن » هر دو از یک ریشه اند و اگر بایدها بهره ای از بودن نداشته باشند اهمیتی ندارند...نانسی چیزی از جنس « بودن » است و این « نباید » ها هستند که باید تکلیف شان را با « بودن » روشن کنند نه بر عکس !

                                                                  *****

چه آدم های کوچکی هستیم ما... چه دلهای کوچکی داریم ما... چه زود گریه می کنیم... چه زود می خندیم... چه عاشقانه دلتنگ می شویم و چه کودکانه دلخوشی های مان را از دست می دهیم...آخرش یک شب ، کبریت های مان تمام می شوند و در رویای گرم شدن یخ می زنیم و صبح ، تن یخ زده ی مان سنگفرش نگاه های ترحم آمیز می شود !

کاش آنها که قرارست صبح هنگام، دلشان برای ما بسوزد همین امشب دلشان می سوخت... کاش کبریت های مان را می خریدند... کاش اشک های مان را می دیدند... کاش شادی های مان را نمی دزدیدند... کاش « کاش ها » ی مان را می فهمیدند !


 نوشته شده توسط محمد در شنبه 85/11/21 و ساعت 8:50 عصر | نظرات دیگران()

از پست قبلی یک هفته گذشته...راستش سرم آنقدرها هم شلوغ نبود امّا رمقی برای نوشتن نداشتم ...این روزها سخت احساس آوارگی می کنم ؛ در دو راهی دشواری قرار گرفته ام که اگر نبود نگاه « او » که پناه بی پناهی ها و قرار بیقراری های منست کم می آوردم...نمی دانم زمستان سرد این روزها چرا اینقدر دیر می گذرد...

بگذریم...حالا که علی عکس های « نبطیّه » را گذاشته ، من هم از همان روز می گویم :

 با خبرنگار دویچه وله آلمان و خبرنگار آسوشیتدپرس رفته بودیم نبطیّه ( جنوب لبنان ) برای شرکت در مراسم سنّتی و یکصد ساله ی عزاداری و تعزیه ی روز عاشورا...خبرنگاران رویترز و فرنس پرس و کلی خبرنگار دیگر را هم آنجا دیدیم...صدها شیعه با قمه زدن و سر و صورت خونین جلوی دوربین رژه می رفتند و من چقدر خجالت کشیدم... البته من از بیرون تماشا می کردم و نتوانستم از داخل حسینیه شاهد آن صحنه ها باشم چون همان اول با تیپا بیرونم کردند و سه نفر هم دم در ایستادند که « اگر پایت را داخل بگذاری کتکت می زنیم و ...»

داستان این بود که : همان اوّل مراسم ، پدری را دیدم که کودکش را به زور مجبور به قمه زدن میکرد و کودک نمی خواست...ترسیده بود و گریه می کرد... جلو رفتم و با احترام گفتم : چرا مجبورش می کنی؟ گناه دارد ؛ بماند که ممکن است این بچه با این ترس و زور ، خاطره ی بدی از امام حسین و عاشورا در ذهنش بماند ...

 او همچنان که دست بچه را سخت گرفته بود که فرار نکند گفت: به تو ربطی ندارد...دومی هم گفت: کی تو را راه داده... سومی هم گفت: گمشو بیرون و چهارمی...خلاصه نزدیک بود امت اسلام بسیج شوند برای مبارزه با استکبار جهانی...که با دست سنگین یکی از بزرگان مجلس به بیرون راهنمایی شدم !

 تا آخر مراسم چند کودک دیگر نیز به این سرنوشت دچار شدند...وقتی روحانی مراسم شان رسید جلو رفتم و با ادبیات طلبگی با او صحبت کردم ؛ اما پاسخ داد: حق با آن پدر است چون با این کار از کودکی ، بچه را به خون ریختن برای امام حسین عادت میدهد... هیچ نگفتم و خداحافظی کردم.

 ساعتی بعد همان پدر با خنده ای پیروز مندانه ، کودکش را ( در حالیکه از سر و صورتش خون می ریخت و وحشت زده گریه می کرد ) از حسینیه بیرون می آورد...

 در راه بازگشت به علی گفتم : من با آنها خیلی با احترام حرف زدم ولی آنها خیلی بی ادب بودند ؛ علی با تمسخر ، عاقل اندر سفیه ، نگاهم کرد که: ادب؟!...  خبرنگار آسوشیتدپرس هم گفت: می توان از این آدمها به خاطر جنایت در حق کودکان به دادگاه شکایت کرد ؛ من و علی با تمسخر ، عاقل اندر سفیه ، نگاهش کردیم که: دادگاه؟!...وخبرنگار رویترز به همکارش گفت اینها « بربر » اند !

نا امیدانه دلم برای همه سوخت...برای آنها که با این رفتارهای ضد عقلانی و غیر انسانی در توهّم ثواب خواهند مرد...برای خودمان که سرانجام زیر شکنجه ی تعصب و جهل و در حسرت اصلاح و تغییر ، جان خواهیم باخت... و برای امام حسین که تا ابد مظلوم خواهد ماند !


 نوشته شده توسط محمد در دوشنبه 85/11/16 و ساعت 2:0 عصر | نظرات دیگران()
<   <<   11   12   13   14   15      >

بالا

بالا