سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دوشنبه 103 آذر 5: امروز

 

       تن تشنه مثل خورشید ، بی سرزمین تر از باد

         کولی تر از ترانه ، بی پرده مثل فریاد

       تنهاتر از سکوتم ، روشن تر از ستاره

       عاشق تر از همیشه ، بامن بمون دوباره ...

                                  می گذرد این روزها هم ... و یبقی وجه ربّک ذوالجلال و الاکرام


 نوشته شده توسط محمد در یکشنبه 86/7/29 و ساعت 11:10 صبح | نظرات دیگران()

 

  یکصد روز پیش ، وقتی حیران و سرگردان ، با دنیای حقیقی و مجازی وداع گفتم فکر نمی کردم به این زودی باز گردم ... حالا هم مستی پاییزی ام را و غربت غروبهای  زندگی درتبعید را بهانۀ بازگشت می کنم تا کسی نفهمد که چقدر دلم برای نوشتن و خواندن و گفتن و شنیدن تنگ شده است...

مدّتهاست زندگی در مه را تجربه می کنم ؛ مه غلیظی از پرسش ها و تردید ها و حیرت ها که جلوی نگاهم را گرفته و باز هم خدا را شکر که هنوز نابینا نشده ام ...

اعتراف می کنم که غمگین نیستم از این روزها ؛ زیرا عریانی و بی نقابی این ایّام را دوست دارم ... راستش سالیان درازی از یکسو گمان می کردم که "مسئول" حفاظت از ایمان دیگرانم و از سوی دیگر -شاید نا خواسته- در تعارض میان شخصیت (آنچه هستم) وآبرو (آنچه دیگران درباره ام می پندارند) آبرو را برگزیدم تا مبادا هنجارهای مصنوعی آسیبی ببینند!

ماههاست که حال توبه دارم ...فهمیده ام که باید "خود واقعی" ام را دریابم و آبرویم را به خدا بسپارم (یعزّمن یشاء و یذلّ من یشاء) و دریافته ام که این "حقیقت ایمان" است که می تواند حافظ من و دیگران باشد و راستی ما کی هستیم که خود را حافظ ایمان همگان پنداشته ایم؟! ( انا ربّ الابل وللبیت رب ) اگر مشک ایمان خود ببوید نیاز به تبلیغ عطاّرهای دوره گردی مثل من نیست ... به قول "جبران خلیل جبران" نازنین : " آن کس که خرقۀ تقوا را چون فاخرترین جامۀ خویش بر تن می کند همان بهتر که عریان باشد ! زیرا از پشت آن تن پوش تظاهر ، باد و آفتاب در پوست او رخنه نخواهد کرد ".

حالا حال و روزم بهتر است و درانتظار رسیدن ام به نقطه ای که "مولانا" رسید تا بخوانم:

تابش جان یافت دلم ، وا شد و بشکافت دلم

اطلس نو بافت دلم ، دشمن این ژنده شدم

در میانۀ بحران های عمیق نظری امّا ، مشکلات دیرپای زندگی نیز بر این گردباد دمید تا خانمان را هم پس از ایمان بسوزاند امّا شکر که بر فراز این طوفان ، کسی بود که دوست نداشت مرا تسلیم و قامتم را شکسته ببیند ؛ کسی که با عطر حضور و نفس اش جان تازه ام بخشید و نتوانست "آخرین قطره ی این جام تهی" را به تماشا بنشیند :

"گرچه می گفت که زارت بکشم می دیدم         که نهانش نظری با من دلسوخته بود"

تنگ نظری و اوهام کسانی ، در سکوت و انزوای این ایّام ، پریشانم نکرد فقط به یاد غزل "عراقی"افتادم که:

نخستین باده کاندر جام کردند      ز چشم مست ساقی وام کردند

به گیتی هر کجا درد دلی بود       به هم کردند و"عشق" اش نام کردند

چو خود کردند راز خویشتن فاش      "عراقی" را چرا بدنام کردند؟!

دلتنگی های همسفران و کامنت های لبریز از درک و مهر، نگذاشت این خانه را یکسره ویران کنم و حالا که بازگشته ام از این سفر خلوت ، جز سوغات "سپاس و شرم" هیچ برایتان ندارم ،هیچ...

تا بعد.

 


 نوشته شده توسط محمد در چهارشنبه 86/7/18 و ساعت 11:19 عصر | نظرات دیگران()

به دلایلی - که لابد گفتنی نیست - به دوران « سکوت » پا می گذارم !

از همه ی گفته ها و نوشته ها و ادّعاها و بافته هایم در همه ی جلسات و رسانه ها و این خانه ی کوچک ، شرمسارم و از گوشها و دل های زلالی که در همه ی این سالها مخاطب من بودند شرمسارتر !

نمی دانم بار دیگری که زبان ، باز می کنم و از لاک تنهایی و سکوت بیرون می آیم کی خواهد بود ؟ ... امّا می دانم در چنان روزی تکلیفم را با همه چیز روشن کرده ام : با دلم ، با عقلم ، با دینم ، با عشقم ، با صداقت هایم ، با دروغ هایم ، با پیروزی هایم ، با شکست هایم ، با همه کس و با همه چیز ...

 ... چیزی برایم نمانده این روزها  جز « امید » به کسی که مرا از « عدم » به « وجود » آورد تا شاید دوباره بخواهد لطفی کند و مرا از این عدم نیز به وجود بازگرداند اگر تقدیرم « مرگ » در حیرت و تاریکی نباشد ... بدرود !

   ** این وبلاگ را تا چند روز دیگر می بندم .


 نوشته شده توسط محمد در یکشنبه 86/4/10 و ساعت 11:23 صبح | نظرات دیگران()

پارسال همین روزها بود که کاریز متولد شد و خانه ای شد برای روزمرّگی های جوانکی مهربان و بی ادّعا که آن روزها « آقای علی مهتدی » بود و امروز برایم فقط علی است....همین !

بیروت است و شب نشینی هایش و ما که گمان می کردیم از بقیّه ی ایرانی های اینجا به هم نزدیکتریم همیشه کلی حرفهای نگفته داشتیم برای این شب نشینی های خانوادگی ... شب نشینی هایی که هیچیک از آن جمع فکر نمی کردیم نگاه هایمان را این همه آشناتر می کند و دل های مان را گرفتارتر ...

اما انگار تنها یک کابوس کافی بود تا همه چیز را به هم بریزد ، آن کوچه ها و خیابان های آشنا را و آن قرارهای بیقراری را ... کابوس جنگ !

جنگ بی رحمانه آغاز شد ...ساختمان ها یک به یک آوار می شدند و مردم ، هزار هزار آواره ...من آن روزها نتوانستم علی را ببینم ؛ علی گرفتار شرایط اضطراری محل کارش بود و من هم در خبرگزاری از جنگ می نوشتم و عکّاسی می کردم ..آخرش وقتی علی را دیدم که وقت خوبی نبود ! حتی یک کلمه هم نتوانستیم حرف بزنیم ....وقت خداحافظی بود و بهانه ی بغضی که در آغوش او ترکید ... من تسلیم زندگی شده بودم و به اتفاق خانواده های ایرانی ( از جمله همسر و پسرک علی که مجبورشان کرده بود بروند ) لبنان را ترک کردیم و علی ماند !

او ماند و ناگهان وبلاگش خانه ای شد تا خود را در آن روزهای تلخ روایت کند و جنگ را و بیروت را و ( به قول نیما یوشیج : ) «نازک آرای تن ساقه گلی » را که « به برش می شکست » !

کمتر از یکماه بعد که خاکستر سوخته های جنگ بر خاک وطن ماند علی به ایران برگشت امّا دیگر همان علی نبود !

خوانده بودم از سیّد مرتضی آوینی ( که عزیزترین مرتضاست برایم بعد از مولا مرتضی علی ) که « زنده ترین روزهای زندگی یک مرد روزهایی است که در مبارزه می گذراند » وعلی حالا بزرگتر شده بود و زنده تر از همیشه حرف میزد ... وبلاگش هم دیگر خانه ی روزمرّگیهایش نبود و « بود و نبود » اش فرق می کرد و اگرچه در مدت کوتاهی به یکی از مهم ترین منابع خبری تحلیلی درباره ی لبنان تبدیل شد ( و از همین جا چند رسانه ی خبری مهم در دنیا علی را خبرنگار خود خواستند ) اما دیگر فقط خبر و تحلیل نبود ؛

علی در آن سایت حرف می زد ، هویّت داشت ، نظر می داد ، راه حل داشت ، عصبانی بود ، خوشحال بود ... بود و بود وبود ... و خوب ! وقتی کسی « هست » همیشه کسانی پیدا می شوند که با « بودنش » جای خود را تنگ ببینند ؛ همان ها که« بودن » شان در « نبودن » دیگران و « بزرگی » شان در « کوچکی » دیگران است ...کاریز کم کم داشت پررو می شد ... داشت جا را برای آخورهای سیاسی که با رونق حماقت و ولایت می چرخند - نه با برکت معرفت و حرّیت - تنگ می کرد ...

حالا یکسال گذشته از آن روزها و کاریز دیگز نخواهد نوشت ... البتّه من فقط تا یکساعت بعد ار آخرین پست علی که نوشت : دیگر نمی نویسد ، بغض کرده بودم ولی حالا دیگر اصلا غمگین نیستم که علی کلمه هایش را زندانی کرده است ! آخر او هم ( به قول سید ابراهیم نبوی ) دریافته است که :این کلمه ها عزیز دردانه های ما هستند ، همین ها هستند که ناز پرورده ی خودمان کردیم شان و گذاشتیم تا در وحشی ترین و انبوه ترین بخش های جنگل روحمان از طراوت و  شادابی سیراب شوند ، جان بگیرند و بعد فرو بریزند بر سپیدی های کاغذ ....اما  لاشخورها و ژاندارم ها و فاحشه گردان ها روی کلمه های عزیزمان هم نرخ می گذارند...گران هم می خرند به قیمت یک زندگی...می خرند و کلمه ها را هم به فحشا می کشند...آنها از ما کلمه های مرتب و منظم و مودبانه می خواهند....از ما میخواهند بچه هایی را بزاییم که شبیه به آنها باشند و بچه های مان را در صورتی می خواهند که بفروشیم شان به آنها ...پس چه خوب که به آنها تن نمی دهیم و دست بچه های مان را می گیریم و در خانه حبس شان می کنیم !

چه خوب است که دیگر کاریز نیست !

... و می گذرد این روزها هم ...خدا را شکر که زنده هستیم و امیدواریم هنوز ...تا شاید وقتی دیگر باز هم کاریز بسازیم !


 نوشته شده توسط محمد در دوشنبه 86/4/4 و ساعت 4:37 عصر | نظرات دیگران()

دیشب آخرین شب بهار بود و رفت تا سال دیگر ...

تابستان را دوست ندارم ، لااقل این تابستان را و حرارت آفتابی را که نمیدانم قرار است چه دلهایی را بسوزاند باز ... « تابستان داغ » !

بهار رفت امّا من هنوز از سینه ی « تو » عطر یاس های سپید را احساس می کنم پس چه باک ؟! ... اگر تو باشی یاس ها هم می مانند و مرغ عشق هایی که برای آواز خواندن ، به تو نگاه می کنند نه به ساعت و تقویم و ماه و سال ... سواد که ندارند مرغ عشق ها ... دارند؟

آنها فقط چشم های تو را می شناسند ، وقتی می خندی می خوانند ، وقتی غمگینی می نالند و وقتی گاه از شدّت پریشانی ، دستهایت را لای موهایت گم می کنی آنها هم توی بالهای شان فرو می روند و می خوابند ...

میدانی گلم ! خداوند در دل هر آدمی شمعی آفریده تا با گرمای همان شعله ی کوچکش ، قلب ، زنده بماند و زندگی با هیجان دوست داشتن معنا یابد... وقتی آدم گرفتار عادت می شود و هر روز تکرار می شود شمع قلبش غریبانه خاموش می شود ... هر عشق تازه ، شمعی تازه است ... عشق تازه اما ، نمی آید که گذشته هایت را ویران کند ... می آید تا خودت را ویران کند : « خود عادت زده ی تکراری ات را » ! تا شعله ای را دوباره روشن کند که با گرمایش به خواب روی و به بهانه اش بیدار شوی و باز هیجان زندگی ...

بگذار بگویند آخرین نفس های بهار  است ‍؛ « باش » تا باور کنم که نیست ! بمان تا این شمع که با چشم های تو روشن شده خاموش نشود ... بمان تا یاسهای بهاری بمانند ...بخند تا مرغ عشق ها بخوانند ...

عزیزترین بهانه ی بهاریم !

در این روزگار که ما « پرنده های قفسی » کسانی هستیم که مرگ ، تنها هدیه ی آنان برای مردمان است و دهان شان جز به تلخی و دستان شان جز برای گرفتن ، گشوده نمی شود و پاهاشان جز برای لگدکردن به راه نمی رود ... کسانی که جز سیاهی ، رنگی  و جز گریه ، ارمغانی برای چشم های ما ندارند ! ... در این روزها سخت به بودنت محتاجم اما نه فقط برای آنکه شانه هایت سنگ صبورم باشند ... نه !  آخر تو هم برای آنکه در این تندباد نشکنی و بمانی و بخندی و برقصی ، محتاج شانه های منی ، نیستی ؟!

... دلتنگی ام را از پس این خط خطی های پریشان دریاب نازنین !


 نوشته شده توسط محمد در جمعه 86/4/1 و ساعت 12:45 صبح | نظرات دیگران()
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

بالا

بالا