سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جمعه 103 آذر 2: امروز

تعطیلات آخر هفته را به بعلبک رفتیم برای دیدن شهری که « مدینه الشمس » می خوانندش : شهری که هزاران سال است زائران خود را به تماشای قلعه ای عظیم و حیرت انگیز و پرستش معبدهای درونش فرا می خواند ؛ معبدهای سه گانه ی « الهه الشمس ، الهه الحب و الهه الخمر » ...

  راهنما یکسره حرف می زد و نقش و نگارهای معبد را تفسیر می کرد ، « یادگار نوشته ها » ی کنده بر دیوارها ، بازدیدکنندگان سالهای قرن هجدهم میلادی را به رخ می کشیدند و پسرکی نازنین ، شاد می دوید و بازی می کرد ... امّا برفراز این همه هیاهو ، « الهه الشمس » همچنان می تابید و به یادم می آورد که جاده های تاریک سیّاره رنج ، جز با جست و جوی « روشنایی » و مدد گرفتن از آفتاب طی نمی شود ...

  کمی آن سوتر ، چشم های « الهه الحبّ » هنوز غزل میخواند و هشدارم می داد که حتی « آفتاب » هم اگر به کار تماشای گیسوان پریشان من نیاید و چراغ « عاشقی » ات نشود تنها تنت را می سوزاند و تباه می کند و دیگر هیچ ! ...

  و سرانجام « الهه الخمر » هنوز جام گردان معبد بود و به تازه آمدگان می آموخت : رسیدن به آن دختر گیسو پریشان ، « راستی » می خواهد و از قدیم گفته اند که « مستی و راستی » ...و شرابی می نوشانید که چون بازرگانی مست ، از زیرکی و فریفتن و دورویی ناتوان می شدی و چون کودکی زلال ، جز راست و شیرین نمی گفتی ...

  هزاران سال از بنای آن معبدها گذشته و هزاران تن به تماشای آن آمده اند امّا ، هنوز هر که می آید و می رود در جست و جوی روشنایی ، عشق و مستی است ...

همسفرانم نیز در خوبی و مهربانی کم نگذاشتند و در کوله بارشان هرچه آواز تنهایی و دلتنگی و عاشقی داشتند آوردند تا سکوت شب پرستاره ی جاده ی بعلبک - بیروت را به حرف آورند و آن جاده و آسمانش را به خاطره ای تبدیل کنند که غم شیرینش تا زنده ام یادم بماند .

  نماز مغرب شب فاطمیّه ،  در حرمی گذشت که نام دختر حسین بن علی -ع- را بر خود داشت امّا ، مه غلیظی از پرسش ها و حیرت ها نگذاشت که گنبدش را به روشنی ببینم ... رنگش در یادم نماند ...صدای روضه ها در گوشم نماند ... تنها جای بوسه ی لبهایم بر ضریح ماند تا گواهی باشد بربغض های جوانکی که می خواهد بر ویرانه ی « شنیده هایش » خانه ای نو بسازد از « دیده ها » و « یافته ها » ... ! خدا را چه دیدی شاید فرشتگان ، دلشان برایم سوخت و بال های شان را به من دادند تا به آسمان برگردم ...

  *** یک دنیا ممنونم از نگاه بزرگوارانه ی دوستان به آرزوهایم ...با بهترین آرزوها برایشان .


 نوشته شده توسط محمد در سه شنبه 86/3/29 و ساعت 3:18 صبح | نظرات دیگران()

چندی پیش ثریّای عزیز مرا به بازی آرزوها دعوت کرده بود ومن قول داده بودم که - هرچند خیلی دیر - به میهمانی اش بروم و حالا با کلّی سپاس و عذرخواهی به رسم بازی ، 5 تا را می شمارم ؛ از مهمترین آرزوی ناگفتنی که بگذرم میماند :

 1 . سردبیر یک روزنامه شوم و بدون نگرانی از توقیف و زندان به « آگاهی » و « مخاطب » فکر کنم .

 2 .کلبه ای کوچک امّا پر از کتاب های مورد علاقه ام داشته باشم با پنجره ای که به جنگل یا دریا باز شود ... و بتوانم بدون دغدغه ی « نان » به « مسئله » هایم فکر کنم اما نه آنقدر که از مردم کوچه و خیابان بیگانه شوم ( و به جای « من و تو » به « وجود » فکر کنم  ! )

 3 . همسر مهربان و پسرکم را خوشبخت کنم و روزی نرسد که احساس کنند به پای آرمان هایی که « مسئله » ی آنها نیست قربانی شده اند ...

 4 . ایران را « آزاد » و لبنان را « آرام » ببینم و غصّه ی « نداشتن » های آنها که سزاوار عزیزانه زیستن اند را به گور نبرم !

 5 . هیچ دینی مفسّر رسمی نداشته باشد ( نه از نوع بنیادگرا و نه از نوع روشنفکرش ) و آدم ها بدون واسطه ، خدا را بفهمند ، کلامش را بشنوند و بندگانش باشند ...

 خوب ! نه ترتیب منطقی داشت ونه بر اساس اولویّت ها بود...و نگویید که متناقض بود یا ...آرزوست دیگر آن هم از نوع « بازی » اش ...  به همین سادگی ! 

 راستی : محمد صالح علا - که خوشبختی مثل آدامس چسبیده به آستین کت اش - هم ناگهان صاحب وبلاگ شد ... او از خدا دلبری را و از دنیا زندگی را یاد گرفته و به من آموخته که « دلخوشی ها کم نیست » ...او را ( البتّه بعد از استاد الهی قمشه ای ) فوق العاده دوست دارم .


 نوشته شده توسط محمد در چهارشنبه 86/3/23 و ساعت 1:41 صبح | نظرات دیگران()

کافه نشینی را دوست دارم با قهوه ها و پک های عمیق و دودهای غلیظی که با بسیاری از تصمیم ها و تحلیل ها و شادیها و غمهایم گره خورده است ...

  در نزدیکی دانشگاه آمریکایی بیروت ، کافه ای هست به نام « بارومتر » که روزگاری پاتوق چپ ها بوده و حالا از آن روزگار ، تنها عکس هایی از چه گوارا و یاسر عرفات بر دیوارش به جا مانده و امروز پاتوق دانشجویانی است که تا پاسی از شب را به بحث و دعوا و تحلیل می گذرانند و بعد از این که تکلیف عالم و آدم را روشن کردند و از گفت و گو خسته شدند بر می خیزند و با صدای الهه های زندگی می خوانند و می رقصند ...بارومتر کافه ی گفت و گو ها و گاه تنهایی های من است . 

  تهران هم که بودم تقریبا همه ی قرارهای مان را در کافه ها می گذاشتیم : کافه جم یا توت فرنگی یا ... و ساعتها خاطره ؛ اما در آخرین ساعات ماندن در تهران برای قراری کوتاه به کافه تیتر دعوت شدم که پناهی برای روزنامه چی (!) های بی پناه بود و حسّ آشنا و نازنینی داشت ؛ میزبانان خوب کافه تیتر ، نگران حرف و حدیث های تعطیلی آن جا بودند و من چقذر دلم برای شان سوخت ... یاد این بیت ابن فارس افتادم که : « انّ قاضینا لاعمی او تراه یتعمّی   /    سرق العید کانّ العید اموال الیتامی » ( حاکم ما یا کور است یا خود را به کوری می زند / شادی را هم می دزدد ، انگار شادی هم مال یتیم است و خوردنی است ) خدا کند چراغ آن جا همیشه روشن بماند .

  در پنج شنبه بازار شهر بهارنارنج - آن جا که به دنیا آمده ام و بزرگ شده ام - هم کافه ای هست معروف به « کمال » که هرگز این شأن مزخرف نگداشت بروم و در جمع مهمانانش بنشینم ... بچه های کافه ی کمال ورق های زندگی من اند ، باهم بزرگ شده ایم ، زمین خورده و برخاسته ایم ، اشک ریخته و خندیده ایم و از هم چیزها آموخته ایم ...تن هاشان به ناز طبیبان نیازمند مباد .

  کافه نشینی را دوست دارم ...در کافه های تهران نفسی کشیده ام و کافه های بیروت را زندگی کرده ام  امّا در بارومتر باشی یا کافه تیتر ، این جا باشی یا آنجا ، در جست و جوی خلوتی هستی دور از نگاه همایونی ! خلوتی به لطافت یک قرار عاشقانه یا به عظمت یک گفت و گوی آزادانه ...


 نوشته شده توسط محمد در یکشنبه 86/3/20 و ساعت 12:35 صبح | نظرات دیگران()

صبح یکشنبه با ناقوس کلیسای مارنحرا از خواب بیدار شدم و این بار اما در « شهری که دوست می داشتم » ...

سفرم به ایران مثل یک خواب زمستانی ، طولانی بود و مثل یک کابوس ، پریشان...که اگر نبودند آدم هایی که بهانه های زندگی من اند ... بگذریم و حالا برگشته ام با آوار کارهای زمین مانده ( و روشن است که علی و آیدا را زیر این آوار از کار و زندگی انداخته ام ) .

می گویند شرافت هر سرزمین به ساکنان آنست ( شرف المکان بالمکین ) اما به گمانم این حرف درباره ی همه جا صادق نیست...اینجا این ، سرزمین است که به ساکنانش شرافت می دهد ، مادری که این همه طائفه و سلیقه و اندیشه را در آغوش گرفته و پای همه ی رنجها و زخمها صبوری کرده و هفت هزار سالست که « هست » ؛ ایستاده و گیسوانش را به نسیم سپرده تا پرچمی برای آزادی و زندگی باشد !

می دانم که آدمیانی در طول تاریخ این سرزمین آمده اند و رفته اند و هویت خود را به پای لبنان ریخته اند اما همه ی آنها چنان در نام لبنان فنا شده اند که حالا این سرزمین است که خود « کرامت » می بخشد و جادو می کند .

بیروت ، همان « پیرامون » مسجد الاقصی است و مسافتی کمتر از نیمروز کافیست تا در قدس نماز بگذاری و مزار ابراهیم خلیل را زیارت کنی اگر حرامیان حرم بگذارند ؛ بیروت بخشی از همان سرزمین « مبارک » خداست که فرمود: « ...الی المسجد الاقصی الدی بارکنا حوله...» - مسجدی که پیرامونش را مبارک کردیم - ونپرس که چرا در خیابان های شهری که خداوند مبارکش خوانده است کیسه های شنی ریخته اند تا سنگر بسازند که شاید تابستان داغی در پیش باشد... ونپرس که چگونه سرزمین مبارک خدا این گونه در آتش فتنه ها میسوزد؟ همین قدر بدان که تا « خداوندان مقدس زمینی » به جای خدای آسمان برای بندگان و سرزمین های او تصمیم می گیرند این راز سر به مهر خواهد ماند.

... لبنان یکی از حسّاس ترین فصل های عمرش را تجربه می کند و هیچ کس نمی داند تابستان پیش رو فصل آب است یا آتش ؟ به دلم اعتماد می کنم ، شور نمی زند ... صدای نانسی عجرم را بلند می کنم تا صدای اخبار را نشنوم ، اینطوری بهتر است !

 


 نوشته شده توسط محمد در پنج شنبه 86/3/17 و ساعت 12:53 صبح | نظرات دیگران()

شب قبل از آخرین « امتحان » با تماشای فیلم « آخرالزمان » معجزه ی « میل گیبسون » به بیداری گذشت ... فیلم با این جمله آغاز می شود که : « هیچ تمدنی نابود نمی شود مگر آن که از درون دچار فروپاشی شده باشد » ؛ در سراسر فیلم هم این باور به بیننده منتقل می شود که تنها راه بقاء در برابر آنها که « نبودنت » را میخواهند « نترسیدن » است .

میل گیبسون به درستی دریافته است که دشمنان « بودن » انسان ، کاخ پرشکوه قدرت و جبّاریت خویش را بر بستر « ترس » و « تردید » او بنا کرده اند و تا این دو هست آنها پیروزاند.

شجاعت ، رمز بقاء و آب حیات است ... در قصه های کودکانه می خواندیم که جادوگران بدجنس ، وقتی با « آب » روبرو می شدند خود را می باختند و می پنداشتیم که آب، نابودشان می کرد اما حقیقت آن بود که نابودی شان مرهون شجاعت کسانی بود که رویاروی جادوگران می ایستادند تا با اکسیر آب نابودشان کنند !

10 سال پیش مقاله ای به قلم « اکبر گنجی » منتشر شد که عنوانش این بود : « اولین فاشیست شیطان است » و جان سخن ، همین بود ... فاشیست ها شاگردان « ضعیف » شیطان اند و بسیاری از قربانیان فاشیزم ، انسان های « ضعیف تر » ی هستند که سیاهی لشگرهای قصه ی خلقت شده اند ...

آدمی ، تنی در زمین و جانی در آسمان دارد و شیطان های زمین شاید بتوانند تن های ما را به بند کشند اما تن اگر رمق از جان آسمانی اش بگیرد هرگز تسلیم نخواهد شد ... و منهم من ینتظر وما بدّلو تبدیلا !


 نوشته شده توسط محمد در دوشنبه 86/3/7 و ساعت 11:47 صبح | نظرات دیگران()
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

بالا

بالا