سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جمعه 103 آذر 2: امروز

هفت سال پیش در چنین روزهایی ( اول اردیبهشت 80 ) به شکرانه ی نخستین نوشته هایم در مطبوعات اصلاح طلب ، روانه ی زندان شدم ... از قضا چند روز پیش در سالگرد این خاطره ، یکی از دوستان روشن بین و پاک سیرت من روانه ی همان بندی شد که من روزگاری ساکنش بودم ... با پرونده ی جدیدم قرار بود که این بار هم بند باشیم اما قسمت نشد !

من از ایران رفتم و او ماند ... قبل از خداحافظی ام گفت که « به او قول داده اند اگر گزارش آنچه در 58 روز سلول انفرادی روزهای بازجویی را با رسانه های خارجی در میان نگذارد ( داخلی ها که جرأت انتشارش را ندارند ) حکم 40 ماه زندانش را به اجرا نخواهند گذاشت » گفتم : « دروغ می گویند ! هم سکوت می کنی و هم زندان می روی ... » امّا او امیدوار بود . قبل از انقلاب نیز به خاطر مبارزه با شاه ، زمانی را در زندان سلطنت سپری کرده بود و حالا  به خاطر نقد شاهی دیگر ، عمر را در زندان ولایت سپری می کند ... بگذریم

این موضوع را بهانه ی طرح موضوعی می کنم که بی پروا خواهم نوشت اما بی تعارف ، محتاج نقد و نظر دوستان است:

نظام حاکم بر ایران به روشنی و به راحتی به همه ی منتقدانش در پرونده های قضایی شان دروغ می گوید و آنها را به دام می اندازد ( در تجربه ی زندان قبلی من نیز داستان همین بود ) امّا من به این روش احترام می گذارم و به آنها برای یکایک دروغ های شان حق می دهم !

واقعیت این است که آنها ما را دشمن خود می پندارند و « شجاعت در نقد » را دشمنی می شمارند ؛ این مهم نیست که درست می گویند یا نه ... مهم اینست که « آدم به دشمن خود راست نمی گوید  ؛ دروغ می گوید و فریبش می دهد »

این ما هستیم که باید شرایط خود را درست بشناسیم و در این جنگ ناخواسته ، دشمن بودن مان را بپذیریم و درست و زیرکانه عمل کنیم !

مدّتی است به این نتیجه رسیده ام که به دشمنان ام دروغ بگویم و فریبشان دهم و گیج و غافلگیرشان کنم ؛

دشمن ( چه دور چه نزدیک ) لیاقت راستی و صداقت را ندارد ؛ طهارت صداقت فقط سهم دوستان است و بس !

به دوستان می توان « همه ی راست » را نگفت اما نباید دروغ گفت ( و البته جمع بین دروغ نگفتن و  همه ی راست را نگفتن ، باور ، تمرین و مجاهدت می خواهد) دروغ به دوست ، اگر هم از سر اجبار ( مثل جلوگیری از وقوع یک فاجعه ) اتفاق بیفتد یک استثناست و هرگز نباید به « قاعده » تبدیل شود !

من اگرچه نظام حاکم بر ایران را بیمار ، فاسد ، ظالم  و اصلاح ناپذیر می دانم اما در اینکه به کسانی که دشمن شان می پندارد وقیحانه دروغ می گوید آن را می ستایم .

 ما باید به جای تلاش برای اصلاح نظام ، به اصلاح سادگی و حماقت خودمان بپردازیم و خود را علاج کنیم تا مبادا حماقت را صداقت بخوانیم و بلاهت را نجابت بپنداریم ...


 نوشته شده توسط محمد در چهارشنبه 87/2/4 و ساعت 5:47 عصر | نظرات دیگران()

لحظاتی پس از رسیدن به بلد الحبیب قرآن را باز کردم و خواندم :

ان الّذین قالو ا ربناالله ثمّ استقاموا لا خوف علیهم و لا هم یحزنون

به التماس از او خواستم تا در حسرت رسیدن به بلندای این آیه نمیرم و باز خواستم که لایق شکر کسانی باشم که بارها مرا به یاد این جمله ی امام عشق انداخته اند :

 والله ما رأیت اصحابا ابرّ و اوفی من اصحابی !


 نوشته شده توسط محمد در پنج شنبه 87/1/29 و ساعت 3:22 عصر | نظرات دیگران()

آن شب ، میهمان بزمی بودم که موسپیدی از اصحاب فرهنگ و هنر ایران نیز میهمانش بود . چنین ضیافتی در وادی هجران و هجرت ، دور از انتظارتر از آن است که به وصف آید !

از دیارم پرسید ‍، گفتم : بابل ، شهر بهار نارنج

به جام شرابی که در دست داشت خیره شد و با آه گفت : عجب ! یادش بخیر ...

پرسیدم : بابل رفته اید شما ؟ گفت : پاییز سال 1336 بود و با پرویز یاحقی و بیژن ترقی میهمان سید احمد خان خاتمی (فرماندار وقت بابل) بودیم ؛ از آنجا عازم بابلسر که شدیم  در همان جاده ای که دو سویش را درختان بهار نارنج گرفته است و نمیدانم حالا هم همان طور مانده یا نه ، و در حاشیه ی یک شالیزار ، برگ زردی از همان درختان خزان زده ، نرم نرمک روی شیشه ی ماشین نشست ... پرویز یاحقی به بیژن گفت : « حرف بزن از این برگ ! میخوام براش آهنگ بسازم ... » بیژن شعر گفت و استاد آهنگ ساخت ؛ به تهران که رسیدیم شعر را دادیم تا مرضیه بخواند ( و با صدایی که لطف پیری و شور جوانی داشت برای جمع خواند که ) :

به رهی دیدم برگ خزان / پژمرده ز بیداد زمان / کز شاخه جدا بود
چو ز گلشن رو کرده نهان / در رهگذرش باد خزان / چون پیک بلا بود

ای برگ ستمدیده ی پاییزی / آخر تو زگلشن ز چه بگریزی

روزی تو هماغوش گلی بودی / دلداده و مدهوش گلی بودی

 ای عاشق  شیدا / دلداده ی رسوا
گویمت چرا فسرده ام
در گل نه صفایی / باشد نه وفایی
جز ستم زِ وی نبرده ام
 آه ...  خار غمش در دل بنشاندم / در ره او من جان بفشاندم
... رفت آن گل من از دست / با خار و خسی پیوست
من ماندم و صد خار ستم  / وین پیکر بی جان
ای تازه گل گلشن / پژمرده شوی چون من
هر برگ تو افتد به رهی / پژمرده و لرزان

 او میخواند و مرا با خود می کشاند و می برد ... یادم آمد که پنجاه سال پس از آن روز که او به یاد می آورد ؛ زیر نم نم باران ، کنار همان شالیزار ، ایستاده بودیم ... نه فصل خزان بود و نه از مرضیه و پرویز یاحقی و بیژن ترقّی چیزی می دانستیم ، آنها نیم قرن پیش از آنجا گذشته بودند امّا رنج خزان و درد فراق و بوی بهار نارنج، همان جا مانده بود !

به یاد یار و دیار آنچنان بگریم زار / که از جهان ، ره و رسم سفر بیندازم

  


 نوشته شده توسط محمد در دوشنبه 87/1/19 و ساعت 2:31 عصر | نظرات دیگران()

این شش کلمه ای هم به دعوت دکتر محسن خوبم :

با دل خونین ، لب خندان بیاور همچو جام ...

پ .ن:  1. ربط و وصفش رو نبینی میشه 6 تا

 2. از حافظ بود و سخت دوستش دارم این ایّام ...


 نوشته شده توسط محمد در شنبه 87/1/17 و ساعت 3:9 عصر | نظرات دیگران()

از یغما گلرویی خواندم که گریستن ، تقدیر تمام شاعران است

اما به گمان من : شعر ، تقدیر همه ی آنانی است که می گریند !

شعرهای حقیقی را باید در لابلای کاغذهایی جست که زیر نگاه و دست آدمها ، خیس شده اند و حتی پاره ای از کلمات در نمناکی کاغذها ناپدید شده است ... 


 نوشته شده توسط محمد در یکشنبه 87/1/11 و ساعت 12:2 صبح | نظرات دیگران()
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

بالا

بالا