سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جمعه 103 آذر 2: امروز

 

در کودکانه هایم بارها اندیشیده ام که خدا چه شکلیست؟ و هر بار صورتی از او را تصور کرده ام

سالها بعد خدا را عالمانه تر شناختم و سه تصویر از خدا را در برابر خود دیدم :

خدای فقیهان ، خدای فیلسوفان و خدای عارفان

خدای فقیهان بیشتر به یک قاضی تنگ نظر شبیه بود که عقده ی حکمرانی و مجازات داشت و به وعده ی بهشت آسمان ، زمین را بر بندگانش جهنم ساخته بود ؛ خدای سختگیر و بخیلی که بیشتر به کار "پشمینه پوشان تندخو" می آمد تا به کار بندگانی محتاج و مشتاق ؛ خدایی که رسیدن به او از رساله ی عملیه ی پاکان پوک یا پوکان پاکی می گذشت که در شناخت مردمان پیرامون خود نیز عاجزند و حرف ساده ی آدمیان را نمی فهمند چه رسد به وحی پیامبران.

خدای فیلسوفان را تا اندازه ای خواندم که به کار دانشنامه ام بیاید ... خدایی که بیش از آنکه شایسته ی بندگی و دلبردگی و نیایش و پرستش باشد موضوعی برای گفت و گوهای انتزاعی فلسفی بود.

خدای عارفان را همیشه دوست می داشتم ؛ خدایی که یکی بود ولی یکی نبود ، خدایی که آنقدر بزرگ بود که قابل توصیف نبود چه رسد به آنکه در کمین کوچکی های ما باشد ، خدایی که بدی های ما را نمی دید تا نوبت به بخشیدن برسد ، همان خدایی که عارفان ، با عقل و دل ، او را در همه جا و همه چیز و همه کس یافتند و دیدند که هر روز در قامتی تازه جلوه گری می کند و " کلّ یوم هو فی شأن "

باحسن وناز و دلبری درجلوه ی حور و پری / هر دم به شکل دیگری یارم به بازار آمده

... و حالا که مدتهاست از ایمانم به خدای عارفان می گذرد به همان حیرت حافظ مبتلایم که:

سرّ مگو که عارف سالک به کس نگفت / در حیرتم که باده فروش از کجا شنید؟!

ناگهان در یافتم چنین خدایی که با عنایت "پیر طریقت" خود را به عارفان نشان می داده چه بی نقاب و بی تکلف ، خود را به دل ساده ی چوپانان و رهگذران بی ادعّا سپرده و با همین دلبری و دلبردگی ، خدایی می کند !

ناگهان پرده بر انداخته ای یعنی چه؟ / مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه؟

شاه خوبانی و منظور گدایان شده ای؟/ قدر این مرتبه نشناخته ای یعنی چه؟

آن خدایی که در جان ابوسعید ابوالخیر و بایزید بسطامی و ابن عربی یافته بودمش ناگهان در آغوش چوپانی دیدمش که برایش "چارقد می دوخت و سرش را شانه می زد" و از یک نقّاش شنیدمش که می گفت: "من خدایی دارم که در این نزدیک است ... لای این شب بوها ، پای آن کاج بلند ..." و با حسین پناهی دیدمش که با هم چای می خوردند ؛ چشم در چشم هم ! ... وبا خواهرم فروغ سرودمش وقتی " بر روی او نگاه خدا خنده می زند " و با پائولو کوئلیو خواندمش " که همواره خدا را تجربه می کند و هر چیز را نماد و نشانه و آیینی از او می فهمد " و با کریستین بوبن بوسیدمش که خدا را در روسری ابریشمی آبی ژیسلن می پرستد و با خنده ی چشم هایش نیایش می کند و در آرامش قاصدکی یافتمش که خود را در زندگی ، رها کرده است ! ...

اشهد ان لااله الا الله ... من به یگانگی چنین خدایی شهادت می دهم و درباره ی او باز هم قصه ها خواهم گفت .

اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن / شکر ایزد که نه در پرده ی پندار بماند

محتسب ، شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد / قصه ی ماست که بر هر سر بازار بماند

 


 نوشته شده توسط محمد در دوشنبه 86/11/22 و ساعت 12:51 عصر | نظرات دیگران()

 

بخواب برادر !

دیشب شب مهتاب بود و حبیبی نبود ! تو خواب بودی و چه خوب که خواب بودی !

درشهر خبری نیست برادرم ! بگذار آن چشمهای خسته از سالها بیداری ، کمی بخوابند

سرمای این روزها به سردی همان زمستان هایی است که تو در سلول انفرادی گذراندی اما منبرهای مرحوم کافی در مهدیّه تهران همچنان گرم بود ... تو منتظر آزادی بودی و او منتظر امام زمان !

...به سردی همان روزها که انقلاب سفید شاه ، سیاهی زندان را از چشمهای مردم پنهان نگه می داشت

به سردی آدمک هایی که کوهی از زندگی را به کاهی می فروشند ... کتاب میخورند و تقوی قی می کنند !

بخواب برادرم !

اخبار انتخابات ، فقر و بی خبری مردم را مرور می کنم . آلرژی امنیتی خاورمیانه و ملاحظات اقتصادی پاره ای از قدرت های بزرگ نیز برگهای برنده ی اعلیحضرت اند ، پس همه چیز همان گونه هست که می خواهند باشد ؛ مثل همان روزها که شاه مردم رابه شاهانه ترین دروغ ها فریفت و حزب رستاخیز - تنها حزب قانونی و مجاز ! -  نشانه ی وجود دموکراسی در ایران شد و شاه در اوج ولایت مطلقه اعلام کرد که همین است که هست ! هرکس نمی خواهد پاسپورت بگیرد و برود و مردمی که بی خبر از همه جا قسمت خود را پذیرفته بودند ... همان فصل مرگ و تگرگ که  مسعود بهنود به یادش آورد:

 « ... مدت کوتاهی بود که در زندان تهران برای سیاسیون ، گیرنده تلویزیونی گذاشته بودند تا زندانیان که ‏برخی از آن ها هنوز حاضرند اخبار را نگاه کنند. از شاهد موثّق جان به در برده نقل است که روزی که این ‏صحنه از تلویزیون پخش شد بیژن جزنی رهبر فکری سازمان فدائیان خلق و برجسته ترین چهره فعال به ‏بندافتاده مخالف رژیم در آن زمان، بعد از دیدن آن صحنه آهسته گفت "ما را می کشند ! این نوع تصمیم گیری ‏های از بالا و از موضع قدرت،از آن جاست که شاه با قدرت های جهانی ساخته. در این وضعیت منتقدی ندارد ‏و ما را تحمّل نمی کند."... ‏تنها چهل و پنج روز بعد از تاسیس حزب رستاخیز که جزنی را به آن گمانه ‏زنی رسانده بود، سی زندانی سیاسی را از بقیه همبندان جدا کردند به بهانه ای. شب بیست و نهم فروردین بود ‏که نیمه شبان صدای گلوله در اوین می پیچد. بیژن جزنی به همراه هشت زندانی دیگر(کاظم ذوالانوار، و ‏مصطفی جوان خوشدل از اعضای مجاهدین خلق، و حسن ضیا ظریفی،عباس سورکی،محمد‎ ‎چوپان زاده،سعید ‏کلانتری،عزیز سرمدی واحمد جلیل افشار از چریک های فدائی خلق) را بازجویان و شکنجه گران مست به ‏تپه بالای اوین بردند و شروع کردند به تیرباران آن ها‎ . به همین سادگی گمانه زنی جزنی درست در آمد آن هم بعد حدود یک ماه و نیم. خاطرات اسد الله علم در صبح آن شبی که این حادثه رخ داد (و نمی توانست بدون اجازه شاه بوده باشد) هیچ نشانه ای از واقعه ای ندارد جز شرح این که شام ، ملکه مادر بریتانیا میهمان دربار بود....»

بخواب برادرم ... همه چیز همان گونه پیش می رود که می خواهند ! ما را به شکنجه گران مست خواهند سپرد و فردای آن روز « شام ، مردم میهمان روضه امام حسین خواهند بود » و یک کافی به اندازه ی لازم روضه خواهد خواند و مردم به مقدار کافی خواهند گریست !

بخواب برادرم ... تو و دوستانت به اندازه کافی چشمهایتان را شکنجه کرده اید...اتفاقی نخواهد افتاد !


 نوشته شده توسط محمد در چهارشنبه 86/11/3 و ساعت 3:49 عصر | نظرات دیگران()

 1 .  ... شده ام مثل کسی که  - به قول رضا - نا امید است اما کارش و شغلش امید دادن است !

  لب ریخته ها ، دل نوشته ها ، کلمه های بیقرار ، باد سرد این صبح پاییزی ... و قاصدکی که سبکتر از زمان و عزیزتر از زمین و سرزمین ، بر شانه های خسته ی من نشسته است ...

  2. حتی اگر نفس،تنگ و زمین،تنگ تر باشد امّا وقتی به نام آخرت ، دنیا را از مردمان می ستانند نباید به تنگناها مجال غلبه داد و نباید جز به گشایش اندیشید ... امّن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء

  3. شانزده آذر هم گذشت ... همان روز که به قول دکتر : آذرمان در آتش بیداد سوخت ... و نیست دکتر تا ببیند که چگونه آذرهای ما یک به یک در آتش بیداد سوختند ... ابراهیم در آتش می سوزد و نمرود می خندد ... پس کجاست خدایی که آتش را گلستان کند ؟

 


 نوشته شده توسط محمد در دوشنبه 86/9/19 و ساعت 9:2 صبح | نظرات دیگران()

پایان آبان ماه ، سالگرد ترور داریوش فروهر و همسرش پروانه است ؛ تروری که سرآغاز قتل های زنجیره ای پاییزی در بهار اصلاحات بود.

 بعدها اعلام شد که نیروهایی از وزارت اطلاعات ، خودسرانه این قتل ها را مرتکب شدند ... کمی بعد اعلام شد که متهم اصلی ( معاون اسبق وزیر اطلاعات ) در زندان خودکشی کرد ... چندی بعد بسیاری از روزنامه نگاران به دلیل پیگیری این پرونده  زندانی و بسیاری از مطبوعات ، توقیف شدند ... آن ماجرا بی سرانجام ماند و امروز یکی از متهمان آن پرونده ، وزیر اطلاعات دولت احمدی نژاد است و ما چقدر خوش باوریم که  هنوز خسته نشده ایم !

 

 این نامه ی کوتاه را داریوش فروهر 10 سال قبل از تولد من نوشته و حالا بعد از گذشت 9 سال از مرگ فروهر من آن را می خوانم ...

                      دخترکم پرستو

                      امروز چهارمین سال زندگی تو آغاز می شود و من دور از تو در زندان به سر می برم

                      و حتی نگذاشتند برای چند لحظه روی قشنگت را ببینم و آن را غرق بوسه کنم .

                      شاید هنوز ندانی زندان چگونه جایی است و از اینکه در چنین روزی پدرت در کنار تو نیست و به شادیت نمی کوشد گناهکارش بدانی ؛

                     اما امیدوارم وقتی بزرگ شدی  این  نوشته کوچک را خواندی از آنگونه انسانهایی باشی که به دیگران بیش از خود می اندیشند

                     و از اینکه بارها به زندان رفته تا دیگران آزاد باشند احساس سر فرازی کنی

                     دخترم ، ایران را دوست بدار همچنانکه من و مادرت دوست می داریم        می بوسمت

                                                                                                       ساعت9.30  روز 13 فروردین 1344   زندان قزل قلعه


 نوشته شده توسط محمد در دوشنبه 86/8/28 و ساعت 8:5 عصر | نظرات دیگران()

از عیادت تو برمی گردم و به تو فکر می کنم ...

از آخرین باری که دیده بودمت چقدر تکیده و پیر شدی یحیی !

این هم از غربت روزگار ماست که برای تو می نویسم و با تو حرف می زنم اما ، نمیخواهم که تو بخوانی و بدانی ، دوست ندارم از « من » بیشتر بخوانی و بدانی که چرا به اینجا رسیده ام و رسیده ایم ... نه آنکه گمان کنی برای یافته ها و گفته هایم از تو می ترسم که هیچوقت ترسناک نبودی  و صبور و شکیبا تحمل مان می کردی و می کنی

اگر با تو حرف نمی زنم از شرم است نه از ترس ! آخر آن کپسول های بزرگ و تاول های کوچک و نفس های صدادار و سرفه های خش دار و طولانی ات ،جایی برای حرفهای من نمی گذارند ... و تو دیدی که حتی نتوانستم ( لااقل به خاطر همسرت که مثل فرشته ها بالهای خود را بستر تن رنجورت کرده و تاول های صورتت را هم عاشقانه می بوسد و می بوید ) کمی در نقاب خنده و شوخی خود را پنهان کنم ؛ زیرا با اولین طنزی که گفتم تا بخندانمتان ، اشک هایم آبرویم را بردند ‍؛ اگرچه تو خندیدی تا آبروی مرا و طنز مرا حفظ کنی !

می بینی یحیی ! تو با این رنجوری تن ، پای شوخی های ما نیز می ایستی و می خندی و ما امّا در « جدّی » های مان نیز تاب ایستادن نداریم ... تازه می فهمم که اشتباه کردم یحیی که گمان می کردم به عیادت « تو » می آیم ! آخر اینجا ، کنار ملافه های سپیدی که هر روز باید عوض شود تا خونابه های گلویت چشم های ما آدمک های پاستوریزه را آزاز ندهد ، من به عیادت « خود » آمده ام ! من به آن کپسول های بزرگ اکسیژن بیش از تو محتاجم یحیی ! تو که یحیایی و « حیات » اسمی است که خدا به مادرت الهام کرده تا بر تو بگذارد ... اینجا این منم که تنگی نفسهایم ، لحظه هایم را به شماره انداخته و حیاتی نو را به انتظار نشسته ام ...

دلم شور می زند یحیی !

اما حتی اگر دکترت درست گفته باشد و تو رفتنی باشی چه سبکبار می روی عزیز خسته ی من ! آخر تو خوب میدانی که تنت را به کدامین آتش سپرده ای و حتی امروز که بیش از بیست سال از آن معرکه گذشته ، هنوز پرچم سرخ گنبد امام عشق در چشم های سیاه تو تاب می خورد و با دلت بازی می کند ... گویی آن بمبهای شیمیایی ، نه فقط تنت را که همه ی تردیدها و مسئله هایت را سوزانده اند و این شد که « کتاب » همچنان برای تو مقدس است و هنوز التماس دعا از کسانی داری که دعا را به نام خود سند زدند و از میان بی نهایت نردبان هایی که قد به آسمان کشیده اند خلق را تنها به یک نردبان فرا می خوانند و صراط مستقیم اش می نامند تا عوارض ورود و خروجش را بگیرند و زندگی بگذرانند ... و « تو » در محاصره ی چارگوش این تخت هنوز با خاطرات پیشین خوشی و آنها را راستگو می پنداری !

چه سبکبار میروی یحیی ... که در آتش معرکه ای سوخته ای که میدانستی خاکسترت را فرشتگان به بهشت می برند ... و ما امّا ، در آتش روزگاری می سوزیم که نمی خواهیم « بهشت نقد » امروز را به نسیه ی « وعده ی فردای زاهد »  بفروشیم ! تو آسمان دیگری را دیده ای که گوارایت باد یحیی جان ! اما من که در حیرت همین آسمان بالای سرم مانده ام که نمی توانم با « می گویند » های متقدّس آرام شوم ... بگذار همین آسمان و ستاره ها و باران و  شب مهتابش را بفهمم و خوش باشم ، « جنّات تجری من تحتها الانهار » پیشکش !

... قسم به روح همان آقا که فدای کربلایش شوم ، پیکرهای به خاک افتاده ی بیابان طفّ هنوز همان جا مانده یحیی جان و این تابوت ها که بر دوش ها می بینی خالیست و این گورها که ما بر آنها قرن هاست فاتحه می خوانیم آرامگاه کسی نیست ... هیچکس !

 امروز که به عیادتت آمدم خواستم بگویم که به تو - با همه ی رنجهای طاقت فرسایت - حسودیم می شود ... تو چشم هایت را می بندی و چشم های ما می بیند اما دست های مان را بسته اند که مبادا بنویسیم و لبهای مان را دوخته اند که مبادا بگوییم یا بخندیم یا ببوسیم ... شادی های مان حرام و دلهای مان محروم ... من از این نردبان و این صف طولانی و این پلّه های کهنه ی لرزان خسته ام و نردبان دیگری می جویم ...

اگر بهشت همان آغوش خدا باشد که به هزار اسم خواندندش ، من و تو از هر نردبانی که بالا برویم آخرش روزی دوباره به هم می رسیم در یک آغوش ! ... آن روز دیگر نه من اینقدر آشفته ام و نه تو اینهمه خسته  ... نه من گریه می کنم نه تو سرفه ... نه من محتاج این نقاب کوچکم نه تو مضطرّ آن کپسول های بزرگ ! آن روز دیگر هیچکدام مان نفس تنگی نداریم ...

صدای نفس هایت آرامم نمی گذارد ... اینقدر سرفه نکن یحیی ... الهی من فدای گلوی خسته ات شوم عزیز دلم ... یحیی ... یحیی ... یحیی


 نوشته شده توسط محمد در سه شنبه 86/8/22 و ساعت 2:37 عصر | نظرات دیگران()
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

بالا

بالا