سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دوشنبه 103 آذر 5: امروز

سید مصطفای نازنین

کامنت هایت را در این یکی دو ماه خواندم و هزاران کلمه داشتم برای حرف زدن اما دریغ از رمقی برای نوشتن حتی یک کلمه !

نمی دانم از آخرین باری که دیدمت چقدر (چند سال) می گذرد ؟ اما کلمه هایت درست مثل همان قدیم ها سخت به دل می نشینند ...

تصویرهای نخستین ات را مرور می کنم

وقتی عکست را بر فراز دیوار مسجد محله ، با افتخار آویزان کردیم و زیرش نوشتیم : شهید مفقود الاثر سید مصطفی ...

و باز تصویرت را وقتی در مبادله ی اسرای ایران و عراق فهمیدیم که زنده ای ! ... و باز تصویرت را در شبهای دید و بازدید پس از آزادی ... وقتی آن عملیّات را و قصه ی محاصره و اسارتت را برایم روایت می کردی ... جمع تان را خوب یادم هست : کمال ملکوتی و معین ثاقب که کنار تو شهید شدند و به رهایی شان سخت حسودیم می شود ؛ تو و مهدی و جعفر اسیر شدید ، مهدی بعد از آزادی به خلوت درس و بحث و زهد رفت و از همه چیز کناره گرفت ...  اما جعفر به یکی از کثیف ترین فاشیست هایی تبدیل شد که در عمرم دیده ام ... از محاصره می گفتی که چگونه زخمی شدی و در گرمای آن بیابان زمخت نه راه پیش داشتی و نه راه پس !

... و باز تصویر های پی در پی و مهربانت را در همه ی این سالها و روزها و ساعتها !

اما رفیق روزهای خوب ...

من نیز نمی دانم این روزها کجایی و چه می کنی و امروز چه تصویری از تو را باید تصور کنم و با چه زبانی با تو سخن بگویم

تنها در پاسخ تو می توانم اعتراف کنم که در بیابانی بی پناه تر از آنجا که تو به اسارت حرامیان در آمدی درمانده ام !

حرامیان فرات ها را یک به یک بسته بودند و مرا با مشک های خالی در انتظار مرگ تدریجی نشانده بودند و من که مغرورانه نخواستم به تقدیر آنان تن بسپارم قدم به بیراهه نهادم ... بیراهه ای که همه چیز مثل اشباحی از درد و ترس و فقر و ناجوانمردی ، بر من می گذرند و گاه بر خستگی و گاه بر حیرتم دامن می زنند !

آن جام های حیات که تو می دانی و من ، دیگر سیرابم نمی کنند ... بی آب هم که نمی توان زیست ... دیگر نه فیروزه ای مدیترانه شادم می کند و نه بانوی بیروت (که الهه ی عاشقانه های زمین میخوانمش) شوقی در من برمی انگیزد ... پرم از تشنگی و حیرانی و کاش ها و پرسش ها و شکرهایی که جای خود را به شکایت داده اند !

شاید حق با کریستین بوبن است آنجا که در موتسارت و باران می گوید:

« ... به اتاق مجاور می روم ، آدم وقتی وظیفه اش را انجام داد باید برود ، رفتن بخشی از همان وظیفه است ... نوشتن راهی است برای پاسخ گفتن به یک موهبت ؛ موهبتی دیگر لازم است نه برای آنکه عدالت برقرار شود بلکه برای ادامه دادن به بخشیدن و دریافت کردن تا ابد ! »

باید به زودی به اتاق مجاور کوچ کنم مصطفی جان ! نه اینکه دیگر ننویسم و کناره بگیرم و فکر نکنم و زندگی نکنم (که دوره ای سکوت و عزلت نیز بیش از آنکه رنجی از من بکاهد هزار تهمت و زحمت آفرید)  اتاق مجاور شاید جایی باشد برای نوعی تسلیم و استراحت از این همه رنج و بغض و وحشت و حیرت و شکایت ... تا شاید روزی باز گردم با رمقی تازه و نگاهی نو ...

و تو ای برادر که میراث دار شاهدان گمنامی !

اگر نسیم های شعبانیه بر تو می گذرند سلام این ترانه خوان روزهای آرامش را بر آنها برسان و بگو حال این لبهای کویری را که در انتظار قطرات رحمتی ترک خورده اند ... و نشان غیاث المضطرّ المستکین  و ملجأالهاربین و عصمة المعتصمین را از از آنها بازپرس !

پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت /  آفرین بر نظر پاک خطا پوشش باد


 نوشته شده توسط محمد در جمعه 87/5/25 و ساعت 6:1 عصر | نظرات دیگران()

ساعتی بعد از آغاز به کار وبلاگ رسمی ام ، این پست رو خوندم

... و یادم اومد که در روزگار پایان ، هیچ روزی برای آغاز ، خوش یمن نیست !


 نوشته شده توسط محمد در پنج شنبه 87/5/17 و ساعت 3:55 عصر | نظرات دیگران()

خوب ! درسته عزیز

وقتی آدم نمی خواد به کسی بگه که چشه ، غرغر هم نمی کنه تا همه نگران بشن !

راستش من اصلا حواسم به این موضوع نبود

شرمنده ام اساسی ...

 کات !


 نوشته شده توسط محمد در شنبه 87/5/12 و ساعت 1:7 عصر | نظرات دیگران()

ای پیامبر رحمت !

از غار که فرود آمدی نخست به سراغ من بیا و نه چراغ ، که آب بیاور !

و اینهمه کینه و نفرت را از دل من بشوی ...

جانم را از اینهمه بغض از پیروانت که نام و دین تو را هر روز بر سر عاطفه و اندیشه و آبروی مخالفان شان استفراغ می کنند پاک کن !

روحم را از لجنزار عصبانیت بی مهار از نامردی ها و نامرادی ها نجات بخش !

... یا مرا از این کهکشان درد دریاب و با خود ببر !  

 


 نوشته شده توسط محمد در چهارشنبه 87/5/9 و ساعت 5:39 عصر | نظرات دیگران()

کاغذ ، قلم و کلمه ، آخرین سرمایه های منند ... محرمان حرم دردهای منند ... پناهگاه منند ... زندگی منند !

هر کس را با کلمه هایش و هر کلمه اش را با نگاه هایش می شناسم و صداقت را چیزی بیش از این نمی دانم : رابطه ی عاشقانه میان کلمه و نگاه ...

اینها بهانه بود برای شادباش به نازنین زینب که از امروز دوباره به دنیای کلمه ها پا گذاشته و با خانه ی جدیدش به بیراهه رفته است !

از راه به در شدنش را تبریک می گویم و برایش حیرت ، آوارگی و زندگی را بیش از پیش آرزو می کنم


 نوشته شده توسط محمد در پنج شنبه 87/5/3 و ساعت 7:53 عصر | نظرات دیگران()
<      1   2   3   4   5   >>   >

بالا

بالا